گنجور

 
خواجوی کرمانی

لبش بر لب شکرآلود کرد

گرفتش در آغوش و پدرود کرد

قمر رخ دو چشمش چو چشمه روان

چو محروم ماند از دلاور جوان

یل پیلتن را چو مه آب داد

شه چرخ رخ پیش اسبش نهاد

رخ آورد چون ماه خاور به چین

بد آشفته چون زلف دلبر به چین

به میدان چشم اشک گلگون فشاند

تکاور به قصر پری‌دخت راند

چو زرین علم شد ز عالم نهان

شب قیرگون زد دم از قیروان

جهان‌پهلوان رفت در پای قصر

به پرواز شد تا به اقصای قصر

به جولان درآورد که کوب را

برآورد آه دل آشوب را

به دود جگر چرخ را کله بست

به سوز نفس قلب گردون شکست

طناب نهم چرخ درهم کشید

قیام ششم پرده در هم درید

چو دریای سرکش درآمد به موج

چو عنقا خروشش درآمد به اوج

چو مه بر در قصر منزل گرفت

در قصر در آتش دل گرفت

پری‌دخت دلبر بت دل‌گسل

سروشش فرو گفت در گوش دل

که ای لعل کانی برون آ ز درج

برآ همچو خورشید رخشان به برج

که سر بر زد از کوه ماهی مهی

برآمد ز شرق آفتاب شهی

که کارآگهان با مه دلنواز

ز حال قمر رخ بگفتند باز

کجا در شب تیره آن نیک‌بخت

برون آوریدش ز زنجیر سخت

مه مهرپرور چو آمد به بام

مهش مهربان گشته ماهش غلام

ز شب بسته پیرایه بر آفتاب

فکنده شبش سایه بر ماهتاب

چو مه رفته بر آسمان پرند

ز عنبر گره کرده بر مه فکند

سیه شعری از عنبر مشک‌فام

فروهشته از طرف ماه تمام

به جادوی مرم فگن نیم مست

به غبغب ترنج و ترنجی به دست

مهی دید با طلعتی همچو ماه

فروزنده بر پشت ابر سیاه

خطش را زمشک تتاری غبار

مهش را شب قیرگون برکنار

چو مه را تهمتن سر بام دید

مسلسل به گرد مهش شام دید

روان با سرشک روان همچو باد

بغلطید و برخاک راه اوفتاد

گهرپوش لب را گهرریز کرد

بدو جان شیرین شکرریز کرد

ثنا گفت و گفت ای مه دلفروز

شب قدر بادا به روی تو روز

جهان روشن از روز شب زیورت

روان تشنه چشمه کوثرت

دل آشفته شام مه منزلت

روان گشته آب از چه بابلت

از آن چاه بابل که جان می‌برد

که چاهیست کآب روان می‌برد