گنجور

 
خواجوی کرمانی

ولی نغمه‌ساز گلستان راز

نوا زین نشان کرد در پرده ساز

که چون سام فرخ‌پی نامور

ز خاور به چین شد نهان ره‌سپر

که چون صبح نام آوران سپاه

ندیدند شه را بر افراز گاه

بگشتند بسیار در کوه و دشت

نشان و پی شاه پیدا نگشت

بگشتند قلواد و قلوش بسی

نمی‌گفت راز نهانی کسی

چو از ره رسیدند زی بارگاه

گرانمایه قلوش برآمد به گاه

از آن رسم شاهنشهی تازه شد

همه کشور از وی پرآوازه شد

چو دیدند کردار او را سران

سگالش گرفتند اندر نهان

که چون شاه ما در جهان رخ نهفت

به شاهی دگر کس چرا گشت جفت

بندیم ازین هر دو تن را به بند

که شاهی ازیشان نیاید پسند

دگر ره همه رو به صحرا کنیم

که شاهی ز نو نیز پیدا کنیم

شنید این سخن شمسه خاوری

بگفتا نزیبد چنین داوری

بکوشید در خون این هر دو تن

بپیچید زیشان سر انجمن

نپذرفت کس گفته شمسه هیچ

همی رزم کردند هر یک بسیچ

سر از بهر کینه برافراختند

زره زیر جامه نهان ساختند

چو نومید شد شمسه خاوری

بپیچید بر خود از آن داوری

فرستاد کس نزد هر دو تن

که ای سروران سر انجمن

که گردان ز کین سر گران کرده‌اند

زره زیر جامه نهان کرده‌اند

شما را برون رفت باید ز شهر

وگرنه ز اندوه یابید بهر

چو قلواد و قلوش خبر یافتند

همان‌گه سوی چاره بشتافتند

نهفتند تن را به ساز نبرد

نشستند بر باره تیز گرد

سران در رسیدند از بهر جنگ

بدان سرکشان شد جهان تار و تنگ

بسی تن بکشتند از آن جنگیان

در آخر گرفتند آن هردوان

سگالش گرفتند آن خودپسند

ببستند آن هر دو تن را به بند

از آن پس به شمسه کمین ساختند

به بندش ز ناگه درانداختند

از آن پس که و مه برون شد ز شهر

که گردند از شاه نو نیک‌بهر

سپردند ره چون سران سپاه

نمودار شد دیوزاده ز راه

شنیدم که در دشت آوردگاه

که شد دور از پهلوان سپاه

فراوان بگشت او ز هر سو شتافت

ز سام دلاور نشانی نیافت

سرانجام از کارش آگاه شد

ز نخجیرگه زی شهنشاه شد

همه حال او با شهنشاه گفت

شهنشاه از گفت او در شگفت

که بشتاب از حالش آگاه باش

به قلواد و قلوش نکوخواه باش

پیامی ز من بر به سام دلیر

که ای گرد شیرافکن شیرگیر

دو چشمم پرآبست و جان مستمند

به یاد تو ای پهلوان بلند

دمی شادمانی نبینم ز غم

از آن رو که کردی دلم را نژند

برفتی و جانم ز هجرت بسوخت

چو آتش همه سینه‌ام برفروخت

به هنگام بزم و تماشای باغ

به نخجیرگاه و به هامون و راغ

ز مهر تو لافم به نزد کهان

ز وصف تو گویم به نزد مهان

تو در عشق‌بازی و من دل‌فگار

تو در دل‌نوازی و من بی‌قرار

نمانده مرا طاقت دوریت

دگر نیستم تاب محجوریت

روان سوی ایران درآ همچو باد

که با هم نشینیم در بزم شاد

که گیتی همیشه نماند به کس

همان به که شادی نمائیم و بس

شه تاجور آفریدون گرد

مرا با تو از روی یاری سپرد

که باشی به هر انجمن یار من

نجوئی سر موئی آزار من

سپردی ره چین و ماچین و چین

برون گشتی از راه آئین و دین

به نقشی دل خویش دادی ز دست

به قید غزالی شدی پای بست

فراموش کردی همه کار من

بجستی بدین گونه آزار من

امیدم به یزدان پروردگار

که روی تو بینم دگر آشکار

شوم تازه و خرم اندر جهان

سرافراز گردم میان مهان

چو گفتار شاه اندر آمد به بن

دل دیوزاده بشد زین سخن

بپیچید سر در زمان ره برید

چنین تا به نزدیک دریا رسید

تن زنگیان دید افتاده خوار

سخن کرد از باژبان خواستار

ز بربر نشان دلاور گرفت

به کشتی نشست و ره اندر گرفت

شه بربرش از نشان تا نشان

که شد سوی چین آن سر سرکشان

ز بربر شتابان به خاور رسید

نظر کرد و این لشکر گشن دید

سران را همی بود از وی شگفت

ازو هر کسی لب به دندان گرفت

که این دیو را چون شهنشه کنیم

چگونه ز شاهیش آگه کنیم

که او را نشانیم بر روی تخت

به بحر فنا اندر آریم رخت

ز ره دیوزاده برآمد چو باد

نشان جست از سام فرخ‌نژاد

کس او را نمی‌داد زین دو جواب

دلش کرد بر رزم کردن شتاب

برآورد چوب و درآمد به چنگ

برآن نامداران جهان کرد تنگ

یکی کارزاری نمود آن دلیر

که شد روی خورشید و مه همچو قیر

فغانش برآمد به چرخ بلند

دو صد تن ز مردان خاور فکند

دلیران ز پیشش گریزان شدند

چو وقت خزان برگ‌ریزان شدند

برآمد هیاهوی مردان جنگ

ز هر سو شتابان از آن تیزچنگ

پشیمان شدند اندر آن کار خویش

از آن گونه کردار و افعال خویش

بگفتند این محنت و درد و غم

از آن هر دو تن شد ابا ما ستم

به بند گرانشان فروبسته‌ایم

که اکنون چو ایشان جگر خسته‌ایم

دگرباره آن دیوزاده به جنگ

خروشید شد همچو غران پلنگ

همی گفت گر زانکه گردید رام

دهیدم نشان سرافراز سام

بجویم نبرد و شوم ره‌سپر

از ایدر به نزدیک آن نامور

وگر زانکه دارید رازش نهان

سرآرم هم‌اکنون شما را زمان

چو گفتار او سرکشان یافتند

پس پاسخش جمله بشتافتند

بگفتند با وی که ای خویشکام

نباشد بر ما نشانی ز سام

ولی شد بر شاه ما نوش، زهر

به ره رو نهادیم یکسر ز شهر

مگر شاهی از نو پدید آوریم

بر قفل بسته کلید آوریم

دو مرد آمد از راه ایران فراز

یکی شد ز شاهنشهی سرفراز

دگر شد یکی پاک دستور او

همانا درخشنده بد نور او

یکی روز شه رفت سوی شکار

سواری همانا بدش خواستار

برو باز خورد و درآمد به شهر

شهنشه ز شادی نمی‌داشت بهر

شبی رخ نهان کرد و شد ناپدید

از آن گشت رخسار ما شنلبید

از آن هر دو تن را یکی کارجوی

همانا بپیچید از شاه روی

بدین سان به ناگه کمین ساختیم

به بند گرانشان درانداختیم

شتابان نهادیم رخ سوی راه

همه یکسره آرزومند شاه

تو از ره بر ما فراز آمدی

به یکبارگی رزم‌ساز آمدی

بکشتی همه مردمان سر به سر

نترسیدی از داور دادگر

نشان جوئی از سام اندر جهان

نشان زو نداریم اکنون بدان

رخ دیوزاده از آن برشگفت

بدان سروران پاسخ آورد گفت

که نام شه خویش گوئید باز

بدان تا بیابید از من جواز

چنین گفت هر کس که ای خویشکام

چو شد شاه از ما نهان کرد نام

کنون نام سالار ما آن دو تن

که هستند در بند ایا رزمزن

به شهر اندر آ و پژوهش نما

پژوهش چه سازی بر ما بیا

برو شادمان هر کجا کت سزاست

تو گر شه نباشی به گیتی رواست

سبک دیوزاده درآمد به شهر

ز دیدار آن هر دو تن یافت بهر

از ایشان و از شمسه ماه‌وش

جدا کرد بند آن گو کینه کش

سگالش ز سام دلاور گرفت

بگفتند هر چیز رفت از شگفت

که او رخ نهان کرد پنهان زما

همانا روان شد به راه ختا

چو بشنید با لشکر خاوری

بگفتا بمانید ازین داوری

مگردید ازین پس به پیکار رام

که شاه شما هست فرخنده سام

چو او رخ نهان کرد شد سوی چین

به قلوش سپارید تخت و نگین

بود پاک دستور قلواد راد

چنین تا بیاید مرآن پاک‌زاد

مبادا که دیگر بجوئید جنگ

به سر اندر آرید خوی پلنگ

بجوئید یکسر ز من کام را

بدان تا بیارم ز چین سام را

وگرنه به دادار پروردگار

نمانم به خاورزمین یک سوار

ازو درپذیرفت هر کس سخن

نمودند پیمان در آن انجمن

سبک دیوزاده ز خاور زمین

پس سام یل ره‌سپر شد به چین