گنجور

 
خواجوی کرمانی

ره طوبی آباد دختر گرفت

دل از شاه نخجیرگه بر گرفت

بهر لاله‌زاری که در می‌رسید

ز دل بوی خون جگر می‌شنید

به هر چشمه‌ساری که درمی‌گذشت

بسا کآب چشمش ز سر درگذشت

به هر کوه کو کوه‌پیکر براند

بر آن کوه از دیده گوهر فشاند

هر آن لاله کو را ورق برگشاد

ببوسید و بر چشم خونین نهاد

نسیمی کز آن گلستان می‌وزید

از آن مژد? دلستان می‌رسید

چو مرغ سحرخوان نوا ساز کرد

بر طوبی آباد پرواز کرد

چمان شد چو شاخ صنوبر به باغ

روان شد چو سرو خرامان به باغ

چو بوئید برگ گل و یاسمن

چو گل چاک زد از هوا پیرهن

چنین تا به ایوان دختر رسید

چو بلبل بنالید و دم درکشید

سر خود بمالید بر آستان

مدد خواست از همت راستان

برافکند بر بام طارم کمند

برآمد چو مه بر سپهر بلند

نواگر یکی پاسبان دید مست

سرافکنده در پیش و چوبک به دست

روان سام در جست و پایش گرفت

پس آنگه بزد دست و نایش گرفت

چنان سخت افشرد کو جان بداد

به زیرش فکند از هوا همچو باد

بیامد به نزدیک پرده‌سرای

شنید از حرم بانگ پرده‌سرای

به ایوان درافکنده مستان خروش

برآورده نوشین لبان بانگ نوش

چو سام از سراپرده آوا شنید

چو بلبل نوا و فغان برکشید

بزد چنگ و چوبک به کف درگرفت

به آهنگ بلبل نوا برگرفت

بجنباند بر ساز مطرب جرس

بنالید چون مرغ اندر قفس

چو بر چوبک پاسبان چنگ زد

بسا طعنه کان لحظه بر چنگ زد

به آهنگ چوبک‌زن نغمه‌ساز

بزد راستی نوبتی بر حجاز

چو او لهج? پاسبان برگرفت

خروس سحرخوان فغان بر گرفت

چو در قصرش افکند ساز خروش

ترنم‌سرای سرا شد خموش

دگرباره سازی به قانون بساخت

همی ناله زارش افزون بساخت

بزد چنگ و بر ساز آغاز

به بام حصار این غزل ساز کرد