گنجور

 
خواجوی کرمانی

روان سام برخاست گفتش رواست

که فرمان فغفور ما را هواست

به چرمه درآمد چو سلطان شرق

به ایوان شه روی بنهاد برق

که ناگه ز هر سو برآمد خروش

ز خوبان چین شهر آمد به جوش

ز هر سو شتابان پری پیکری

ز هر گوشه تابان قمرمنظری

برون آمدند از حرم دختران

چو از قبه زرنگار اختران

پری‌دخت آن ماه خوبان عهد

ابر پشت پیلان نر بسته مهد

روان گشته در موکبش مهرُخان

چمان در رکابش شکرپاسخان

کله‌دار ترکان زرین‌کمر

کمربسته بر کوه سیمین ز زر

قصب پوش خوبان شیرین جواب

قصب بسته بر گوشه ماهتاب

پراکنده زلفان خورشید روی

به چوگان شبگون ز شب برده‌گوی

خواتین نگاران گلچهر چهر

کشیده به آئین خور تیغ مهر

یکی همچو خور تیغ زرین به دست

برانگیخته اسب چون پیل مست

یکی همچو گل در کفش دور باش

زدی نعره کز پیش ره دور باش

یکی بر کمر بسته زرین پرند

یکی بر خور افکنده مشکین‌کمند

چو مر سام دید آن پری‌چهر را

بت عالم آرای بی‌مهر را

دلش چون کبوتر طپیدن گرفت

ز مژگان سرشکش چکیدن گرفت

ز سودای آن افعی پرشکن

بپیچید چون مار بر خویشتن

نقیبان برو نعره برداشتند

ز هر سو بر آن دیده بگماشتند

بسا دورباشش که بر جان زدند

چو سرگشته گویش به چوگان زدند

که از ره برون شو که را تو نیست

مرین عرصه‌گه جایگاه تو نیست

به ناکام مر سام چرمه براند

ز ره چرمه خویش یک سو جهاند

نه هوشی که تن را بدارد به پای

نه عقلی که هوشش بماند به جای

نه روئی که از وی گزیند کنار

نه رائی که بی روش گیرد قرار

روان سام گفتش که شیرین عهد

کجا می‌برندش ز کاشانه مهد

بگفتا پری‌دخت فغفور چین

یکی باغ دارد چو خلد برین

مرآن باغ را طوبی آباد نام

درو ساخته کاخی از سیم خام

شده آب و خاک وی آب حیات

درختانش آورده شور از نبات

چو آید بهاران اردی‌بهشت

لب کشت گردد چو باغ بهشت

به هر سال چون گشت فصل بهار

درآیند مرغان خوش‌خوان هزار

پری‌دخت طوبی خرام از حرم

برافرازد از بام کاخش علم

دو هفته در آنجا بود بی‌درنگ

کشد باده یک هفته با نای و چنگ

غزالان غزل‌خوان در آن دشت و راغ

سرایان سرایان تذروان باغ

گهی در هوای ریاحین پرند

گهی از سمن برگ نسرین چنند

گهی چنگ بر ساز بلبل زنند

گهی چنگ در شاخ سنبل زنند

گهی بر لب رود ساغر کشند

گهی رود سازند و می درکشند

به خلوت‌گهی میل صهبا کشند

به نزهت‌گهی گشت صحرا کنند

دو هفته خود و ماه‌رویان دهر

پس از هفته‌ای بازگردد به شهر

سمن بر بتان در رکابش چو ماه

رخ آرند در دم به آرام‌گاه

کنون روز عیشست و فصل بهار

گه خلوت و باده خوش‌گوار

روان شد ز چشم جهان جوی خون

که می‌آمد از کار او بوی خون

برآورده سوزنده آهی به درد

بنالید پنهان و پیدا نکرد

ز سرچشمه دیدگان خون براند

پس آنگه روان اسب گلگون براند

از آن سو روان شد جهان‌پهلوان

به ایوان فغفور چین شد روان

کیانی بساط شهی بوسه داد

چو اشکش روان بر زمین اوفتاد

ملک آفرین کردش و خواند پیش

عقیقی میش داد و بنشاند پیش

که این باده بر قول مطرب بنوش

زمانی به پرده سرا دار گوش

که ده روز رو سوی صید آوریم

بسا کآهوان را به قید آوریم

هم امروز عزم تماشا کنیم

به نیک اختر آهنگ صحرا کنیم

ز سیمین‌بران جام می‌خواستند

قدح نوش کردند و برخاستند

کسی کو شود صید شیرافکنی

گرفتار آهوی شیرافکنی

به صحرا خرامد به آهنگ صید

چو آهوی وحشی درافتد به قید

برآید کمان ابروئی از حرم

زند بر دل نازکش تیر غم

کند عزم نخجیر چو پیل مست

شود کشته آهوی شیر مست

چه پروای صیدش بود یا شکار

چو سودای عشقش بود یا بهار

ولی هر که بر تخت زرین بود

چه آگه ز درویش مسکین بود

جوانی که نبود به رنجی اسیر

چه اندیشه دارد ز تیمار پیر

به فال همایون شه کامیاب

برون آمد از کاخ اندر شتاب

خروش تبیره برآمد به ماه

جهان شد ز گرد سواران سیاه

برآمد غو کوس و آواز نای

درافتاد گرودن سرکش ز پای

علم برکشیدند گردن‌کشان

درخشنده شد خنجر سرکشان

تو گفتی ز بس تیغ‌ها و درفش

بپوشید گردون حریر بنفش

ملک را به صحرا کشیدند رخت

نهادند بر کوهه پیل تخت

شه چین و خلخ به آئین جم

ز خرگه به نخجیرگه زد علم

روان در رکابش شه باختر

جنیبت‌کشان هر طرف درگذر

دگر سام نیرم بر اسب سیاه

روان گشته بر طرف نخجیرگاه

به گردون برآمد غو طبل باز

به هامون رخ آورده صید از فراز

گرفته هوا مرغ نخجیرگیر

گشوده کمین سام یل شیرگیر

پلنگ‌افکنان خنجر افراخته

جهان از هژبران بپرداخته

عقابان ز هر سو شتابان شده

تذروان شکار عقابان شده

ز خون گوزنان همه کوه لعل

ز سم سمندان همه دشت نعل

هژبران اسیر دلیران شده

پلنگان گرفتار شیران شده

سرگور در چنبر سرکشان

دل ببر پرخون ز گردن‌کشان

سیه گوش بر آهوان گشته چیر

شده آب شمشیر در حلق شیر

ولی سام بی آهوی چشم یار

نمی‌بود با آهوانش قرار

ز سودای آن نرگس شیرگیر

نمی‌بودش از شیرگیری گزیر

ز تشویش آن تاب داده کمند

ز دستش به صحرا فتاده کمند

سواران چو فارغ شدند از شکار

علم برکشیدند بر مرغزار

بیاورد هر کس بر شاه صید

ولی سام بد پیش دلدار قید

چو آمد به نزدیک فغفور شاه

خرامنده بر پشت اسب سیاه

به یکبار چون آهوی پای‌بند

بپیچیده خود را ز پا برفکند

چو بسمل شده صید بر روی خاک

بغلطید گویا دل دردناک

که شاها به جانت که مردم ز درد

به نخجیرگه جان سپردم ز درد

چه سازم که بس بی‌امانم ز رنج

بیفتاد تیر و کمانم ز پنج

بپرسید شه کز چه داری الم

زمین را ببوسید و گفت از شکم

ز سوز دلم عالمی خون شده

وزین رنج حالم دگرگون شده

ندانست فغفور دردش ز چیست

دم آتشین آه سردش ز چیست

چه داند کسی کو ز دل غافلست

که بیماری بیدلان از دلست

بفرمود کامشب درین جای باش

درین مرغزار دل آرای باش

ولی چون سفیده برآرد نفس

به جنبش درآرند مرغان جرس

برانگیز چرمه که با ما رسی

ز تخت ثری بر ثریا رسی

پس آنگاه بیرق برافراختند

به نخجیرگاهی دگر تاختند

شب و روز منزل به منزل چو ماه

شکارافکنان می‌بریدند راه

چون زان جایگه رخت برداشتند

ولی سام را خسته بگذاشتند

چو پنهان شد از دیده یل غبار

شکم به شدش سام در عشق یار

رسد هر که آهنگ عشقش به شمع

چو پروانه خود را بسوزد به شمع

چو بلبل هر آن کو که دارد هوا

ز عشاق دارد هزاران نوا

روان سام چون برق از جا بجست

به که پیکر خاره سم برنشست