گنجور

 
خواجوی کرمانی

تذروی برون جسته از چنگ زاغ

به پرواز شد باز بر طرف باغ

گوزنی درافتاده از تیغ کوه

شده از کف ژنده پیلی ستوه

بدان سایه افکنده پران همای

دگر بر سرآورده شد باز جای

پریزاده خفته در گلشنی

زبون گشته در دست اهریمنی

قضا را درآمد یکی تیز باد

ز چنگال آن اهرمن درفتاد

غرابی به سرچشمه‌ای خفته بود

بدان نره شیری کمین کرده بود

درافتاد در چنگ آن شیر مست

ولیکن چو آهو ز چنگش برست

پری‌نوش چون شد سوی شاه چین

به طرف چمن باز شد یاسمین

گرانمایه سعدان روشن ضمیر

که بختش جوان بود و تدبیر پیر

در ایوان سرایش یکی باغ بود

کزو روضه خلد را داغ بود

بزد خیمه‌ای بر لب آب‌گیر

فکند از زبرجد کیانی حریر

روان سام را اندر آن باغ برد

تن و جان خود را به خدمت سپرد

همان سام یل اندر آن بارگاه

برآمد برآسود از رنج راه

به اورنگ فیروزه‌گون برنشست

ز یاقوت رخشنده جامی به دست

ز نوشین لبان جام نوشین گرفت

ز خوبان چین زلف پرچین گرفت

به یاد پری‌دخت می‌ نوش کرد

غم و محنت ره فراموش کرد

شنیدم که طغراکش این منال

چنین زد رقم بر طباشیر حال

که مرغی کز ایشان همی کرد یاد

به برج پری‌دخت ناگه فتاد

پریوش پری‌نوش را بار یافت

به بالا هم آغوش هم‌راز یافت

بپرسید کای جان شیرین من

به روی تو روشن جهان‌بین من

که بردت چو شمع از شبستان خویش

که آورد بازت به ایوان خویش

که بردت ز گلدسته از بوستان

که آورد بازت سوی دوستان

پری‌نوش بت روی شیرین سخن

سهی سرو گل روی سمین بدن

گهر بار شد لعل گوهرکشش

شکر ریز شد شهد شیرین وشش

بسی در به الماس دانش بسفت

پس آنگه زمین را ببوسید و گفت

که ای ماه خوبان چین و چگل

روان بخش جان و دل‌افروز دل

به صد وجد روی تو گلزار جان

به صد باب کوی تو بازار جان

ترا بر دل از کس غباری مباد

بجز دلربائیت کاری مباد

مبیناد چشم تو هرگز ملال

مبادا به حسن تو هرگز زوال

مسوزات در نرگست خواب صبح

که بر آتش چهره‌ات آب صبح

غلام قدت سرو آزاد باد

پریشانی زلفت از باد باد

حدیثم مپرس ای مه دلنواز

که چون زلف پرچینت آید دراز

شبی ژند جادو کمین برگشود

مرا همچو باد از زمین در ربود

به گنجینه دژ برد و محبوس کرد

که خاکش زرست و زمین لاجورد

چه گویم که دور از تو چون بوده‌ام

ز دل غرقه موج خون بوده‌ام

قضا را جوانی در آن درفتاد

که بختش جوان و قضا بنده باد

برآورد مرغ سعادت نوا

درآمد همان دم بسان هما

ز شهپر مرا سایه بر سرفکند

ز قیدم برآورد و بگشود بند

چو بلبل به گلزار بازم رساند

ز مردن به عمر درازم رساند

چه گویم جوانی چو سرو سهی

فروزان مهی ز آسمان مهی

سواری چو آتش بر اسپی چو ماه

که چون او به مردی ز مادر نزاد

کیامرث چهری سیامک‌وشی

سری سرفرازی شهی سرکشی

چو جمشیدبرزی فریدون فری

جهانگیر گردان آذر دری

به لب دلستان و به رخ فرخی

فروزنده ر‌ای شکرپاسخی

یل آهنین چنگ زرین کمر

چو دریا گهر بخش و روشن‌گهر

درخشان عقیقی درافشان مهی

دلاور هژبری جهانجو شهی

شهی چرخ را رخ نهاده به رخ

شهان پیش اسبش فتاده به رخ

علم بر رواق زبرجد زده

کله گوشه بر فرق فرقد زده