گنجور

 
خواجوی کرمانی

بشد کشته آنجا مکوکال دیو

که بد چین و ماچین از آن پرغریو

دو صد دیو کردند آنجا نظر

مکوکال دیدند بر ره گذر

فتاده در آنجا به خون و به خاک

تن او ز خنجر شده چاک‌چاک

از آن ترس در لحظه بگریختند

به دام بلا درنیاویختند

بغلطید سام آن زمان بر زمین

بنالید پیش جهان آفرین

که پاکا خدایا خدائی تراست

بدین گونه قدرت نمائی تراست

یکی را که در هر دو کون از دوئی

منزه توان گفت او را توئی

توئی کردگار و توئی کارساز

به چین و به ماچین مرا کارساز

ترا زور و فر و توان و شهی

ولی هر کسی را که خواهی دهی

سپاس از تو دارم ایا کردگار

که کردیم اینجا تو فیروزگار

وگرنه مرا کی بدی فرهی

که سازم جهان را ز دیوان تهی

تو دادی به من نیرو و زور دست

که بر دیو جادوگر آمد شکست

ز پوزش چو برخاست سام دلیر

باستاده ماننده نرده شیر

چو سعدان بازارگان او بدید

از آن کوه‌پایه به بیرون دوید

همه روی صحرا سر و پای بود

همی دیو کشته به هر جای بود

کجا در درازی بسان منار

بیفتاده مانند ببریده دار

ز سعدان یکی نعره از شوق خاست

که آن کشت‌ها دید از چپ و راست

ورا سام بنشاند نزدیک خویش

نمودش در آن لحظه تعظیم خویش

بگفتش توئی باب من از اصول

به فرزندی خویش سازم قبول

بدو گفت کای ویس آزاده بخت

به تو شاد بادا همی تاج و تخت

به هر دو جهان شادپور منی

به چشمان من همچو نور منی

روان سام گفتش که ای پیر کار

کنون گویم احوال و تدبیر کار

بدان ای پدر کاندرین سرزمین

به دام قضا مانده‌ام این چنین

منم سام گرد نریمان نژاد

فتاده بدین سرزمین همچو باد

مکن راز ما را کنون آشکار

که تا بینم آغاز و انجام کار

همان ویس ویسان بخوانی مرا

جز این نام نامی نخوانی مرا

پری‌نوش آمد در آن دم دلیر

ببوسید دست یل شیرگیر

ز سام نریمان بسی عذر خواست

پری‌نوش گفتا کنیز شماست

تو از چنگ جادوم کردی رها

نجاتم بدادی ز نر اژدها

به پاداش کار تو شرمنده‌ام

چنان دان که تا زنده‌ام بنده‌ام

چو سام نریمان چنان مهر دید

برش پرده راز خود بردرید

بگفت ای پری نوش فرخ لقب

منم سام گرد نریمان نسب

ولی راز ما را مکن آشکار

ببینیم تا چیست سامان کار

پری‌نوش گفت ای سر انجمن

کنم هر چه گوئی ز بهر تو من

چو آزاد کردی مرا از بلا

نخواهم جز از نیکوئی مر ترا

بگفت این زمان چون که بی‌غم توئی

پری‌دخت را دختر عم توئی

ز زابل منم بی نوای فقیر

به دام کمند پری‌دخت اسیر

توئی در میان این زمان کارساز

من بی‌نوا را روان کارساز

به پاسخش گفت ای جهان پهلوان

هر آنچه تو گوئی کنم آنچنان

به چشم و سرای پهلوان گزین

تراام پرستار‌ه‌ای کمترین

چو بشنید ازین گونه سام سوار

برو آفرین خوان شد از کردگار

بگفت این گزین دخت خاقان بری

به هر دو سرا مر مرا خواهری

چو این گفته شد سام و بازارگان

پری‌نوش خاقان چینی همان

در آن شب همه کار آراستند

همه سازها را بپیراستند

چو سلطان انجم برآمد پگاه

ز ماهی مسلم شدش تا به ماه

تبیره زن از کوهه ژنده پیل

به غرش درآورده کوس رحیل

گرفته ز مام شتر ساربان

فکنده جرس ناله در کاروان

هیونان زرین جلاجل چو کوه

بی پی کرده کوه و بیابان ستوه

پری‌نوش مه‌پیکر سیمبر

چو خورشید رخشنده در مهد زر

ز شعر سیه بسته بر گل نقاب

ز مشکین شب افکنده در ماهتاب

شکر لب چو گل در شکوه پرند

شکسته به شیرین شکر نرخ قند

بت پرنیان پوش محمل‌نشین

سمنبر پری‌نوش خاقان چین

نشسته به زرین عماری چو ماه

روان در پیش سام زرین کلاه

به پویه درآورده هامون نورد

به که پیکر از که برآورده گرد

به گرد عماری طوافش مدام

چو حاجی ابر گرد بیت‌الحرام

چو در زلف شب چین درانداختند

علم بر در چین برافراشتند

به یک منزلی خیمه زد کاروان

همه چین به جوش آمد از کاروان

جهان دیده آن بارسالار پیر

فرستاد سوی شهنشه بشیر

که اینک پری‌ نوش خاقان رسید

چو گل باز سوی گلستان رسید

چو یوسف رخ مشرق از گرد راه

برون آمد از چاه کنعان پگاه

شگرفان برون آمدند از حرم

به صحرا شبستان زدند از حرم

به ایوان رساندند خورشید را

نگین باز دادند جمشید را

دگر ماه تابان رآمد به برج

گرانمایه لولو درآمد به درج