گنجور

 
خواجوی کرمانی

خورش کمترین گوهری بر کمر

مهش کمترین کوکبی بر سپر

ارم نقشی از صحبت بزم او

قیامت نموداری از رزم او

نسب دارد از گرد گرشاسب چیر

حسب دارد افزون‌تر از نره‌ شیر

هنوزش نیامد ز شکر نبات

ندادندش از مشک دفتر برات

هنوزش ز گل بر دل لاله داغ

هنوزش چمن خالی از پر زاغ

هنوزش ز گلبرگ ریحان نرست

هنوزش خضر آب حیوان نجست

فروهشته از شاخ عرعر کمند

به شبگون رسن عرعرش پای‌بند

ز مشک کلاله گلش مشک پوش

شبش روز فرسا لبش می‌فروش

بری شکرش ز آب و آب نبات

زند آب در چشم آب حیات

وگر آن که گیرند یاری چو او

ورش مهر ورزند باری همو

ولی با همه خوبی و دلبری

جمال تو کردستش از جان، بری

ز خون دلش دیده دریا شده

ز آهش فلک زیر و بالا شده

ز نقشت مگر صورتی یافته است

که روی از مه و مهر برتافته است

نشان تو جوید به هر کشوری

خیال تو بیند به هر منظری

چو خالت به سوی ختن رو نهاد

چو مشکین کمندت به چین اوفتاد

کنون از دو عالم طلبکار تست

چو باد بهاری هودار تست

دلش مشکن اکنون که زلفت شکست

به دستش درآ زان که آمد به شست

نشاید کزو بازگیری نظر

که چشم و رخت برد از خواب و خور

دل و دین به بوی تو بر باد داد

چو هندوی زلفت بر آتش نهاد

غریبست و از چهره‌ات بی‌نصیب

گرش رحم آری نباشد غریب

سخن هر چه زین‌گونه دانست گفت

گهر هر چه زین‌سان توانست سفت

دمش در دم مهرپرور گرفت

مهش مهر دیرینه از سر گرفت

قدح نوش می‌کرد و می‌کرد گوش

به نوشین سخنهای او داد هوش

که از حال سام یل آگاه بود

دلش با وی و دیده در راه بود

که ناگه به توران زمین اوفتد

به ایوان فغفور چین اوفتد

که کارآگهانش ز هم بهر کام

خبر داده بودند از بهر سام

ولی آشکارا نمی‌کرد راز

نمی‌گفت با هر کس این گفته باز

به افسوس گفت ای مه مهربان

دلم را روان‌بخش و روشن روان

دگرباره زین سان سخنها مگوی

وزین پس درین راه بی‌ره مپوی

نباشد به زنجیر دانها پسند

وزین هیچ نگشای و لب را ببند

ز بادام چشمان پسته دهن

چه گوئی که بی‌مغز باشد سخن

اگر چون قدش عرعری برنخاست

مگو زان که پرگار ما نیست راست

وگر کاکلش عنبرافشان بود

سخن گفتن از وی پریشان بود

مرا زو چه گر خسروست یا گدا

مگو آنچه ناید پسندیده را

کمانی چو ابروش کرکس ندید

کمانم به ابرو نباید کشید

کمانش اگر مو شکافد به تیر

به موی کمان ابرویش را مگیر

گرفتم به مردیش روئین تن است

ولیکن کجا مرد عشق من است

ترا گر غریبی به همره فتاد

سرش بر نه اکنون که در چه فتاد

گرفتم که سلطان مصرست نیز

نباشد چو یوسف بر ما عزیز

تو گر عاقلی همچو دیوانگان

مکن آشنائی با بیگانگان

بیا تا یک امشب بباشیم شاد

ز دوران گیتی نیاریم یاد

به می تازه داریم عهد کهن

نگوئیم جز قول مطرب سخن

بگفت این و جام عقیقی بخواست

که بی باده کار طرب نیست راست

بدو داد کین جام می نوش کن

غم ژند جادو فراموش کن

پری‌نوش بگرفت و می درکشید

پس آنگه مغنی نوا برکشید

به پرده سرا بانگ پرده سُرا

درافتاده در سر می جان‌فزا

پری‌چهرگان در می آویختند

زدند آب و آتش برانگیختند

چنین تا برآید ز بلبل نفیر

برآورده مرغ سحرخوان صفیر

چو برزد علم خسرو چین ز رنگ

برون آمد آئینه چین ز رنگ

مه سیستان سام نیرم نژاد

کجا زی شبستان درآمد چو باد

ابر چرمه گورسُم برنشست

کمر بست چون کوه خنجر به دست

جهانگیر چون شاه سیارگان

شتابنده با پیر بازارگان