گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

سراینده دهقان مُوبد نژاد

ز سام نریمان چنین کرد یاد

که چون ژند جادو چنان کشته شد

ورا دولت و بخت برگشته شد

یکی دیو بد پر ز شور و غریو

کجا نام او بد مکوکال دیو

نژند بداختر برادر بد او

ز چرخ فلک نیز بدتر بد او

یکی دیو عادی به دو پیل‌تن

کزو کوه را بود جای شکن

چو دیگ سیه بد سر آن لعین

تنش چو مناری به روی زمین

بدی دست او چون درخت چنار

سیه روی او همچو دریای قار

دو چشمش دو مشعل فروزان شده

ز دود دمش دست سوزان شده

برفتی به یک لحظه صد سیل راه

زمین هر کجا گام زد گشت چاه

تنی چند از آن قلعه بگریختند

به دام بلا در نیاویختند

برفتند نزد مکوکال دیو

برآورده فریاد و بانگ و غریو

که کشتند ژند برادرت را

به هم برزدند بوم و کشورت را

درآمد یکی گرد عادی نهاد

که دوران ندارد چنان گرد یاد

زبر دست و جنگی و شیرست او

به هر رزمگه پردلیر است او

همی نام او سام جنگی بود

دلیر و هوشیوار و سنگی بود

ابا پیر سعدان بازارگان

به درگاه فغفور می‌شد روان

بدو گفت حال پری‌نوش او

ز دردش بنالید آن نامجو

روان رفت و آن قلعه را درب کند

چو در قلعه شد ژند را سر فکند

چو بشنید از آن مکوکال دیو

برآورد در دم خروش و غریو

همه ریش برکند و بر باد داد

همی گفت حیف آن گرامی‌نژاد

دریغا چو تو نامداری دلیر

شدی خیره بر دست او خیرخیر

برادر نه آرام جوید نه خواب

ز خونت کنم چین و ماچین خراب

گذشته ز گرشاسپ تا این زمان

نیامد کسی سوی این دژ دمان

کنون سام این کارها می‌کند

به جان خود آن پرجفا می‌کند

نیفتاده هرگز همالش به سر

نخوردست مشتی ز خود بیشتر

نداند که من چون کنم جنگ تیز

گریزد ز من پیل نر در ستیز

چو من نیزه در جنگ گردان کنم

هلاک دلیران و شیران کنم

برادر ازو گر خبر داشتی

از آن کاروان زنده نگذاشتی

تفو باد بر چرخ گردان تفو

که هر دم بگیرد یکی را گلو

کنون می‌روم با تمام سپاه

همه نره‌دیوان چو قیر سیاه

هراز و دو صد دیو دارم دلیر

همه پهلوانان همه نره‌شیر

به یک چین ابرو که بر هم زنند

همه چین و ماچین به هم برزنند

همه سال فغفور چین پیش‌کش

بر من فرستد به صد لطف خوش

از آن کم کنم قصد آزار او

که باشد به من راست گفتار او

وگرنه چو چین و ختا و ختن

چه پای آورد در بر گرز من

چو گوپال در جنگ برپا کنم

ز که توتیا آشکارا کنم

کمانم چو سر سوی گوش آورد

به هر گوشه خونی به جوش آورد

چو تیرم ره راستان می‌رود

به هر جا ازو داستان می‌رود

چو بدخواه من سرفرازی کند

سرش بر سر نیزه بازی کند

برادرم ز ایوان فغفور چین

اگر برد او دختری را به کین

چه کم شد ز ایوان فغفور شاه

چه آمد به روی وی از ما گناه

کنون برکنم لشکر از جای خویش

برانم سپه را ازینجا به پیش

به خون برادرم کاری کنم

که اندر جهان یادگاری کنم

کنون هر که بینم از ایشان دلیر

نه برنا بمانم در آنجا پیر

که باشد کنون آن گرانمایه مرد

که انگیخت از قلعه‌ام دود و گرد

بگفتند کای شاه دیوان عصر

نماندی به دنیا دلیران عصر

که فغفور را نه گناهی درین

نه از لشکرش آمده دود کین

ازو جمله خشنود هستیم ما

که از دولتش جمله مستیم ما

که از قلعه و از برادرت دود

برانگیخت سام گرانمایه جود

چو بشنید یک نعره زد در زمان

که لرزید در دم زمین و زمان

نهیبی بدان دیوها کرد گرد

برآورد دیوان با دست برد

روان شد سوی کاروان همچو پیل

بدی کوه در پیش گرزش ذلیل

به تاب و توان همچو کوه گران

تن کج‌مجش چون ره کهکشان

همی زد به هم جمله دندانش را

به کیوان برآورد افغانش را

همی رفت منزل به منزل به قهر

به تلخی و تیزی به مانند زهر

سرانجام آمد سوی کاروان

چو کوه گران و چو پیل دمان

چنان نعره‌ای از جگر برکشید

که آن کاروان را دل از تن رمید

نه استاد کس نزد پیوند خویش

پدر بازنشناخت فرزند خویش

یکی سوی چپ شد یکی سوی راست

فغان و خروشی در آن دم بخاست

همان لحظه سعدان ابا چند یار

دوان گشت چون ابر بر کوهسار

همی گفت با مردمان دم به دم

که ویسان به ما شوم بودش قدم

بگفتم حذر کن ز جادوگران

نه بشنید پند مرا آن زمان

چنین تیره روزی که بر ما رسید

هم از ویس نادان بباید کشید

چنین است کردار کار جهان

به یکسان نگردد مدار جهان

بگفتند با سام احوال را

همان دم برآورد کوپال را

یکی نعره زد سام یل از خوشی

که لرزید هر جا که بد سرکشی

برآراست خود را به ساز نبرد

هم‌اندر زمان میل آن رزم کرد

درآمد به مانند? رعد و ابر

که در بیشه لرزید غران هژبر

به جمله سلح تن بیاراسته

یکی گنج بد سر به سر خواسته

یکی نعره زد در زمان سام گرد

که هوش از سر نره دیوان ببرد

باستاد چون کوه اندر مصاف

بسی داد از بازوی خویش لاف

همی گفت سام نریمان منم

هم‌آورد پیلان و شیران منم

منم آن دلیری که اندر جهان

نباشد چو من از کران تا کران

اگر گرز در رزم پیش آورم

هم اندر زمان کام خویش آورم

منم سام گرد نریمان نهاد

به گرشسپ اترط رسانم نژاد

چو خم در دوال کمند آورم

چو تو دیو صد تا به بند آورم

یکی دیو بد بد کر و بدنژاد

که قرشت بدی نام آن بدسوار

درآمد ز پیش مکوکال دیو

برآورد در دم خروش و غریو

که چندین چه گوئی تو با انجمن

سخن گوی از مردی خویشتن

چو سام نریمان ازو این شنید

بدو گفت که ای زشت دون پلید

مرا چون تو دیوی بباید هزار

چه آید ز دست تو ای هرزه‌کار

بپیچید رو از مکوکال دیو

برآورد گرز و خروش و غریو

بزد بر سر قرشت بی‌همال

به هم درشکست آن همه یال و بال

به جان و دل دیوها نیش رفت

در آن چنگ قرشت چو از پیش رفت

مکوکال چون کار از آن گونه دید

همه حال خود را دگرگونه دید

برآورد فریاد و افغان و جوش

درافکند در جان دیوان خروش

که ای نره دیوان با توش و تاب

بر ایشان دوانید اندر شتاب

ممانید زنده ازیشان یکی

نه از خاص و عام و نه از کودکی

چو دیوان شنیدند گفتار او

سخن گفتن و رای بیداد او

فتادند در کاروان جملگی

نمودند اندر زمان خیرگی

گرفتند بعضی از آن کاروان

دریدند از یک‌دگر آن زمان

نهیبی درافتاد آنجا تمام

هزیمت نمودند از خاص و عام

درآمد روان سام مانند کوه

پر از هیبت و فر و زور و شکوه

یکی را ز دیوان کمر برگرفت

برآوردش از جا همان دم شگفت

پراندی ورا تا سوی آسمان

که از دیده مردمان شد نهان

چو برگشت از چرخ مانند میغ

بزد سام نیرم مرو را به تیغ

به دو پاره شد در زمان دیو نر

ز تیغ یل گرد پرخاش‌خر

یکی را به پای و یکی را به مشت

چل‌ویک از آن نره دیوان بکشت

یکی را بزد تیغ بر فرق سر

که بشکافت از فرق او تا کمر

یکی را بزد بر کمرگاه تیغ

که دو پاره شد همچو از باد میغ

برآمد خروش ده و دار و گیر

شد از خون دیوان زمین آبگیر

بخست و ببست و برید و درید

سر و سینه و دست دیو پلید

بیازید دست و یکی دیو را

گرفت و کشیدش بر خویش را

چو او را بر خویشتن درکشید

چو کرباس از یکدگر بردرید

یکی را چنان تیغ بر پشت راند

که افتاد بر خاک و بر جای ماند

یکی را چنان زد به گرز گران

که شد پخش اندر تنش استخوان

یکی را به نیزه چنان تن بسفت

که اندر زمان ترک جانش بگفت

یکی را به تیغ و یکی را به گرز

فرو ریخت سر تا ز بالای گرز

چو دیوان بدیدند آن حال را

همه برکشیدند کوپال را

یکی حمله کردند مانند باد

بگیر و بدار آن زمان درفتاد

چگویم ز سام و ز کوپال او

ز فر و ز برز و بر و یال او

ربودش یکی دیو زورآزمای

فکندش به بالا چو کوهی ز جای

نگون شد ز بالا یکی تیره میغ

دو نیمه زدش چون چناری به تیغ

به تیغ و به گرز و به زور هنر

بسی کشت و افکند دیوان

به تیر و سنان و به شمشیر تیز

ز دیوان برآورده بس رستخیز

یکی دیو بد نام او منده قال

که دایم زدی نعر? قیل و قال

دمی اندر آن دشت جولان گرفت

سر راه سام نریمان گرفت

سری همچو گنبد قدی چون منار

دو بازو برو هر یکی چون چنار

تن او سیه چون شب قیر رنگ

یکی لنگ بسته ز چرم پلنگ

دو شاخش به سر چون دو شاخ بلند

فتیله همه موی سر چون کمند

یکی تیغ در دست آن بدسگال

که هر کش بدیدی برفتی ز حال

بگفتا توئی سام نیرم نژاد

که دادی دژ ژند جادو به باد

درین دشت کاری نه کم کرده‌ای

بسی دیو را پشت خم کرده‌ای

درین رزم بینی مرا با ستیز

به چنگم نگه کن بدین تیغ تیز

چو سام نریمان شنید این سخن

چو دریا خروشید بر اهرمن

بگفتا منم سام این کارها

ز دست من آید ایا پرجفا

چو بشنید آن گفتگو منده قال

خروشید جوشید آن بدسگال

برآورد او نیزه حمله نمود

به سام نریمان به مانند دود

گرفت از کفش نیزه سام دلیر

کشید از کف دست او نره شیر

چنان برکشید از کفش نیزه سام

که ببرید دستش سراسر تمام

چنان بر سرش نیزه را زد به کین

که نیمی تنش شد به زیر زمین

مکوکال ترسید از آن جنگجوی

تو گوئی که بستندش از چار سوی

به خود قرعه فال وارونه دید

کجا خصم جنگی بدان گونه دید

فغان برکشید از دل دردناک

که ای نره دیوان درآئید پاک

ز هر سو ببندید ره را به سام

درآئید بر دور او خاص و عام

مگر از تن پهلوان جان پاک

برآرید و گردد شهید و هلاک

شنیدند دیوان ولیکن ز دور

نیاید کسی نزد دریای شور

دگرباره سام یل پاک‌زاد

درآمد بدان بدرگ بدنژاد

بگرداند آن نیزه بر گرد سر

بزد در زمان بر تن دیو نر

خم آمد همان دم تن بدسگال

بداد آن زمان جان همی منده‌قال

همی دید سعدان در آن تیغ کوه

که دستان چه کردش به دیوان گروه

ولی چشم گریان و لرزان چو بید

هم از جان شیرین شده ناامید

وز آن سو دلاور به شمشیر و گرز

ز دیوان بینداختی یال و برز

ز هر سو که آورد جستی و کین

شدی پشته از کشته روی زمین

مکوکال ماند و دو صد دیو نر

فتاده دگرها در آن ره‌گذر

ولیکن مکوکال، عادی بدی

زمین لرزه کردی چو بر وی شدی

بدی تا به زانوش دریای چین

همی بود دایم به دریای چین

نبد هم نبردش به ماچین و چین

همه زو هراسان به توران زمین

مکوکال با آن دو صد دیو نر

ستاده چو کوهی در آن دشت و در

ولیکن بسی سهمگین بد ز سام

کشید آن زمان تیغ تیز از نیام

بزد تیغ بر فرق سام دلیر

سپر در سر آورده آن نره شیر

مکوکال چون تیغ زد بر سپر

ز نیروی آن دیو پرخاش خر

سپر شق شد از تیزی تیغ دیو

از آن دیو دزدید سر سام نیو

همی بر سر اسپ او خورد تیغ

بیفتاد مرکب روان بی‌دریغ

کجا سام نیرم پیاده ببود

برآورد بر گردن خود عمود

بزد بر سر و کتف عفریت بر

بشد پخش مغزش در آن دشت و در

مکوکال چون او پیاده بماند

پیاده در آن دشت ساده بماند

برآورد آنگه عمود گران

فرو کوفتند مغز یکدیگران

چپ و راست گشتند با یکدگر

به هم حمله کردند چون شیر نر

به هر ساز مر جنگ آراستند

فزودند لختی و بس کاستند

نبد دست بر یکدگرشان دراز

زمانه در مهر کرده فراز

مکوکال گفتش که ای سام شیر

گذر از سر من که هستی دلیر

ندیدم بسان تو مردی ز کس

نه از آدمی‌زادی ای خوش‌نفس

تو گفتی که این جنگ تو شور ماست

همی روی گردون پر از شور ماست

ندانم که این پیرگشته سپهر

چه آرد برون از ره جنگ و مهر

کرا می‌رسد از فلک یاوری

که جان می‌برد اندرین داوری

برا خوش برائیم با یک‌دگر

که دارم ترا دوست ای پرهنر

شدم عاشق چابکی‌های تو

درین رزمگه نازکیهای تو

جوانی بکن رحم بر جان خویش

که ناگه ببینی ز من درد و نیش

بدانست سام نریمان روان

که ترسیده است آن بد بدگمان

بگفتش که بنما هنرهای خویش

که بینم چه داری ز بالای خویش

برآورد شاخ آن زمان دیو نر

که تا برزند بر یل پرهنر

چو شاخ و سرش برد نزدیک سام

گرفتش روان سام آن نیکنام

ز نیرو بپیچید و بر هم شکست

برآورد یک نعره از زور دست

که لرزید آن دشت و صحرا و در

برآورد دست آن زمان دیو نر

که ضربی زند بر سر سام نیو

گرفتش روان سام یل دست دیو

یکی زور آورد و دستش بکند

برآورد در روی میدان فکند

پس آنگه یکی نعره زد پهلوان

که حیران بماندند دیوان در آن

مکوکال چون دست خود را ندید

بغرید بر خویش دیو پلید

برآورد دست دگر را روان

که تا برزند بر سر پهلوان

بزد تیغ در لحظه سام دلیر

بینداخت دست دگر را به زیر

مکوکال رفت و دو دستش نبود

برآورد آهی ز دل همچو دود

مکوکال چون کار از آن گونه دید

جهان را چو چشمانش وارونه دید

درآورد سر از پی پای سام

که تا برکند سام را زان مقام

به هر زور کش بود اندر بدن

بیاورد از غصه بر خویشتن

نجنبید سام یل از روی خاک

مکوکال را دل بشد دردناک

بدانست کامد اجل بر سرش

نبد آن زمان هیچکس یاورش

دو صد دیو استاده نظاره‌گر

نیامد یکی یک قدم پیشتر

مکوکال هر چند گفتش مدد

کسی پیش نامد ز دیوان و دد

که ترسیده بودند از سام شیر

ز ضرب سر دست سام دلیر

بکرد آن زمان سام دستش دراز

گرفتش کمرگاه آن سرفراز

پس آنگاه از روح اترط مدد

طلب کرد و کندش ز جا پرخرد

چنانش برآورد بر روی دست

که دیوان بدیدنش از روی دشت

پس آنگه بزد بر زمینش چنان

که شد خرد اندر تنش استخوان

چنین گفت کز دولت شاه ما

منوچهر شاه نکوخواه ما