گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو بگذشت پاسی از آن تیره شب

ز گردش همان جانش آمد به لب

به پا خاست آن لحظه فرخنده سام

به نزد پری‌دخت آمد به کام

چو مه طالع از برج نیک‌اختری

قمر گشته ماهیش را مشتری

مهی دید در آسمانی نقاب

چو خورشید در لاجوردی حجاب

خرامنده سروی سراپای نوش

شبش از درازی گذشته ز دوش

سهی سرو سیمینش را نازبار

پرند شب از گیسویش تارتار

شب تیره و خیره مشکین شبش

لب جام میگون ز میگون لبش

رخ مهوش شمع از مشک‌پوش

لب دلکشش شکر می‌فروش

بر آتش دو مار سیه تافته

صبا از نسیمش روان یافته

دو آهوش افسونگر جادوان

دو زنگیش سر حلقه زنگیان

برش برگ نسرین و رخ بوستان

دهانش به کام دل دوستان

سخن در دهانش خرد را روان

ز موی میانش یقین در گمان

دو جادوی میگونش مست مدام

دو آهوش بادام و گیسوش دام

نه در پسته‌اش عقل را هیچ گنج

نه چون غبغبش بوستان را ترنج

رخ و ابرویش مشتری در کمان

قدح بر لبش نار بر ناروان

فتاده مه از شرم او از رواق

در آفاق جفت دو ابروش طاق

به دنبال چشمش یکی خال بود

که چشم خودش هم به دنبال بود

خرد صید آهوی شیرافکنش

نپیچیده جادو سر از گردنش

دو پستان دو نار گلستان جان

دو مرجان عناب‌گون جان جان

برآشفته زان سنبل عنبرین

بنفشه فروشان بازار چین

ز کفر سر زلفش ایمان درست

ز مرجانش آوازه جان درست

دو لعل لبش شکر آبدار

دو زلف کجش عنبر تابدار

کمندافکن او زنگی رهزنش

کرشمه‌کنان ترک مردافکنش

کشیده ز شب ماه را در کمند

بر آتش نهاده ز عنبر سپند

ز فردوس اعلی رخش آیتی

به میدان خوبی قدح رایتی

میانش ز هستی گرفته کنار

ز می نرگسش را گرفته خمار

فروهشته برقع به رخ چون پری

به جولان درآمد چو کبک دری

چو بر چرخ تیر نظر می‌فکند

قمر پیش تیرش سپر می‌فکند

چو از مه برافکند شبگون نقاب

برفت آب سرچشمه آفتاب

برون آمد از پرده مهری ز میغ

دو جادوش افگنده بر مهر تیغ

چو مر سام دید آن پری‌زاده را

بسی طعنه زد از لبش باده را

تن همچو آب روانش بدید

گمان برد کاین دم بخواهد چکید

مه و مشتری در قران آمده

ملک با پری همعنان آمده

چو روح و بدن در هم آویختند

چو شهد و شکر در هم آمیختند

خرد خفته و عشق بیدار شد

غرض مایل و صبر بیکار شد

به پای گل بلبل نیم مست

سمن برگ افشاند و گل دسته بست

به عناب بگرفت دستش به ناز

برآورد نار از ترنجش به گاز

گهی شاخ ریحانش را می‌کشید

گهی لعل خندانش را می‌مکید

گهی از عقیقش شکر می‌شکست

گیه سنبلش بر قمر می‌شکست

گهی بر کمندش کمین می‌گشود

گهی زنگبارش به چین می‌نمود

گهی سیب سیمینش را می‌گزید

گهی لعل خونیش را می‌مزید

گهی آفتاب از شبش می‌نمود

گهی زهره از عقربش می‌گشود

گهی شکرش در دهان می‌چشید

گهی سنبلش در میان می‌کشید

گهی همچو مو در برش می‌فتاد

گهی سینه بر سینه‌اش می‌نهاد

گهی شکرش پسته‌اش می‌ربود

گهی نرگسش بر سمن می‌گشود

گهی شامش از صبح برمی‌فکند

گهی تیره‌شب بر قمر می‌فکند

گهی کوه می‌جست و گاهی کمر

گهی شام می‌دید و گاهی سحر

گهی از لبش ناردان می‌چشید

گهی نازش از ناردان می‌گزید

گهی نسترن را ورق می‌گشاد

گهی لاله را در طبق می‌نهاد

گهی سنبل از ارغوان می‌ربود

گهی سوسنش از دهان می‌ربود

گهی برج می‌دید و گاهی قمر

گهی درج مئیافت گاهی گهر

گهی معجز از فرق او می‌گشود

گهی عنبرینه ز بر می‌نمود

گهی سام بر پای مه می‌فتاد

گهی ماه بر پاش سر می‌نهاد

گهی مه به یل می‌فکندی کمند

گهی یل ز مه برکشیدی پرند

گهی شیر می‌گشت بر گور چیر

گهی گور می‌رست از چنگ شیر

گهی باز با کبک دمساز بود

گهی کبک در چنگل باز بود

جو سام یل از لعل او مست شد

برو دیو شهوت زبردست شد

شه روم بر باد باشد سوار

به دربند بشتافت بهر شکار

به بوی ریاحین و برگ سمن

به پرواز شد تا به طرف چمن

عقاب از سر دست یل برپرید

تذرو چمن را به بر درکشید

چو از نکهت بوستان مست گشت

چو بلبل بزد بال و بر گل نشست

قد چون الف لام الف ساختند

چو دل دال در لام پراختند

یکی گشت با هم دو جان در تنی

دو تن برزده سر ز پیراهنی

درآمد چو سام استخوانی به دست

چو طوطی به تنگ شکر برنشست

پر از میوه یک باغ دربسته یافت

به بوی بهی سوی سیبش شتافت

نرسته ز گلبرگ او نوک خار

نیفتاده بر گنج او چشم مار

ز بستان گلی ناشگفته هنوز

به الماس دری نسفته هنوز

زبان امیدش به کام دهان

دهان مرادش به کام زبان

درآمیخت با او چو شیر و شکر

به روغن فرود برد خرمای تر

طبرزد گذارنده شد در گلاب

درافتاد شکر به جام شراب

لبالب شد از می بلورینه جام

زد انگشت سیماب در سیم خام

سر درج لولوی تر برگرفت

همه درج در لولوی تر گرفت

چو از خرج و دخلش نشد هیچ نقد

حسابش به انگشت بگرفت عقد

ز نوک قلم عقد گوهر گشاد

پس آنگه قلم در قلمدان نهاد

چو سام اسب کین‌کش به میدان جهاند

به میدان ز نوک سنان خون جهاند

چو بر تخت فرمان او بود باد

نگین سلیمان به دستش فتاد

کمیت روانش چو سر می‌کشید

به یک گام یک میل ره می‌پرید

چنان تیزرو بود گلگون سام

که می‌رفت ده میل در یک مقام

چو سر بر زد آن توسن بدلجام

زبان نشاطش فرو شد به کام

گه نیزه‌بازی چو تک برگشود

به هر حلقه‌ای حلقه‌ای در ربود

به گلبرگ بر زد نشاط از گلاب

بکشت آتش غم به آب شرار

که چون شمع بستان مجلس فروز

برفت از گلش آب آتش فروز

ز درج گهر شاخ مرجان برست

بدان لعل‌گون آب دریا نشست

به الماس شد لعل بگداخته

شد ایوان پر از لعل نو ساخته

شکر در کنار و رطب در میان

طبرزد به دست و عسل در دهان

شبان روز از خواب باز آمدند

روان‌پرور و دلنواز آمدند

سه روز و سه شب هر دو با یکدگر

نکردند جز عیش کار دگر

چو سر برگرفتند از جای خواب

بشستند خود را به مشک و گلاب

صنوبر ز دیبا بیاراستند

پس از جامه جام طرب خواستند

ستایش گرفتند بر دادگر

که آوردشان روز روزی به سر

گهی نغمه چنگ کردند گوش

گهی جام گلرنگ کردند نوش

ز دست نگاران سیمین‌عذار

نشد تا به یک ماه رنگ نگار

نواگر بتان ترنم‌نواز

نگشتند یک لحظه فارغ ز ساز

یل عالم‌آرای مجلس فروز

نیامد برون از حرم نیم‌روز

گهی لاله می‌کرد و گاهی طرب

گهی قند می‌خورد و گاهی رطب

گهی مست می بود و گه مست خواب

گهی با شراب و گهی با کباب

بدین گونه تا مدتی برگذشت

ز عیش و طرب هیچ خالی نگشت