گنجور

 
خواجوی کرمانی

سرای تذروان فرخنده کام

بدین گونه گفتند از کار سام

که از آبگین چون مگس دور شد

به بوی عسل دفع زنبور شد

جنیبت برون برد از آن رزمگاه

علم زد در ایوان فغفورشاه

چو خور برق از برج مه برفراخت

ازین چرخ اطلس کله برفراخت

همان دم از آن گلرخان خواست جام

رسید از لب لعل دلبر به کام

در آئینه چین رخ یار یافت

به چین سر زلف دلبر شتافت

در گنج بگشوده و کشته مار

ز اغیار ببریده و برده یار

رطب خورده و استخوان سوخته

خریده گل و خار بفروخته

گذشته ز نار و رسیده به نور

نظرگاه فردوس منظور حور

شده کشته دیو و پری در کنار

غمش شادی و شادیش غمگسار

چو فیروزه شد شاه فیروزبخت

زدندش در ایوان فغفور تخت

چو سلطان مشرق برآمد به گاه

ز یاقوت بر سر نهاده کلاه

سراپرده بر چرخ اطلس زده

علم بر رواق مقرنس زده

همه سر فراز آن ماچین و چین

نهاده سر بندگی بر زمین

همه شهریاران کشورگشای

فکنده سر عجز در پیش پای

دران بزم شاهان ترک از ادب

ز هیبت فروبسته چون پسته لب

سرای غلامان زرکش قبای

دو رویه زده صف به گرد سرای

نهاده امیران گیتی‌پناه

سر چاکری بر در بارگاه

جهان‌پهلوان بود بر تخت زر

جهانی که پیشش ببسته کمر

ز ناگه قمرتاش چینی چو برق

درآمد روان از در شاه شرق

به دستش سر و دست دستور پیر

که او را پدر بود و شه را وزیر

درخشنده آورده با خویشتن

چو شمع فروزده تیغ و کفن

به مژگان همه صحن ایوان برفت

بر سام نیرم باستاده گفت

که شاها جهان در پناه تو باد

زمین و زمان روی و راه تو باد

هواجوی صدر تو بادا فلک

دعاگوی قدر تو بادا ملک

اگر می‌کشی خون این بی‌گناه

حلالست بر جان سپاران شاه

وگر رحمت آری به جان بنده است

کند بندگی تو تا زنده است

وگر زان که آمد خطائی پدید

بر آن دامن عفو باید کشید

چو او نیز در حکم فغفور بود

ببخشای جرمش که معذور بود

ز بهر دل این سرافکنده است

که هم بنده‌زاد است و هم بنده است

که بر این جهاندیده رحم آوری

ازو درگذاری و زو بگذری

که پیر است و در قید حکمت اسیر

جوان را چه افزاید از خون پیر

درآمد چو بلبل به گفتار سام

شکر ریخت بیرون چو طوطی ز کام

لب شکرافشان شکرریز کرد

همه مرز چین را شکرخیز کرد

به پاسخ چنین گفت کای نوجوان

جهان جسم و لفظ تو آب روان

اگر زان که بد کرد فغفور دید

ز تیغم چشید آنچه باید چشید

پری‌دخت را هم عزا داشتی

غم و درد بر ما روا داشتی

بگفتم نباشد نکو هم به فال

شد از دست خود لاجرم پایمال

بتی را چنین زنده در گور کرد

همی این چنین همدم مور کرد

شد اکنون چو در بند زندان گور

ابا مار هم‌خواب و هم‌خانه مور

هر آن کس که چاهی کند بر گذار

نخست او در آن چاه افتد چو مار

پس آنگه جهاندیده را پیش خواند

روان خلعتش داد و زی خود نشاند

بدو داد دست وزارت دگر

به حرمت ز چرخش برآورد سر

بفرمود تا جام می دردهند

ترنم نوازند و ساغر دهند

درخشنده آتش در آب افکنند

به می تاب در آفتاب افکنند

عقیقین لبان جام برداشتند

ز یاقوت می کام برداشتند

قدح نوش کردند و مستان شدند

چو شب شد به سوی شبستان شدند

ز ایوان چو برخاست آواز کوس

به کیوان برآمد خروش خروس

سفیده به سرخی بیاراست روی

سیاهی نهان کرد در لحظه موی

می مهر در جام زر ریختند

ز سیماب آتش برانگیختند

بنفشه درودند و گل کاشتند

چمن را ز سنبل تهی داشتند

روان سام از جام نوشین بخواست

دگر نوش‌داروی خوشین بخواست

به روی پری‌دخت می نوش کرد

خرد را به یک جرعه بیهوش کرد

دلش با سر زلف او بسته عهد

ز مستی به هستی برون برده عهد

شکرچین شد از پسته تنگ او

درآویخت از زلف شبرنگ او

ز لعلش قدح جست و نقل از دهن

گل از باغ رخسار و قند از سخن

پری‌دخت از مه برافکند شب

به شکرفشانی درآورده لب

که بادا به کامت همه روزگار

شبت روز عید و خزانت بهار

به جای تو ای گرد فرخ‌نژاد

هر آن کس که بد کرد نیکش مباد

کنون چون در و دشت پر سنبل است

ز بلبل همه باغها پر گل است

چمن باغ خلد و سمن سوریست

عروس را هوای گل سوریست

شقایق نگر سر درانداختست

می لعل در ساغر انداختست

چمن را قبای سمن در بر است

سمن را هوای چمن در سر است

بدان طوبی آباد دارم هوا

که مل بی گل امروز نبود روا

بفرما که ترک شبستان کنند

زکاشانه آهنگ بستان کنند

سراپرده بر لاله‌زاران زنند

علم بر لب جویباران زنند

شنید این روان سام یل برنشست

پری‌دخت در هوج زر نشست

جنیبت ز ایوان به صحرا دواند

ابر طوبی‌آباد مرکب براند

بزد تخت فیروزه بر پیشگاه

خروش مغنی برآمد به ماه

پری‌پیکران مجلس آراستند

ز سیمین بران جام می‌خواستند

به جام عقیقی درآویختند

حقیقی می اندر قدح ریختند

نواگر بتان عود بنواخته

گهی سوخته عود و گه ساخته

رخ گل ز مل لاله‌رنگ آمده

ز گل لاله را پا به سنگ آمده

نشستند در سایه سرخ بید

شده روشن از باده چشم امید

لب ساغر از لعل شرین لبان

شده چون لب یار شیرین زبان

سمن آب روی بر گل رو زده

بنفشه خم اندر خم مو زده

ز گل روی باغ ارغوانی شده

ز سبزه زمین آسمانی شده

عروسان بستان گشاده نقاب

به ریحان مشکین درافکنده تاب

ز لب نوش خندان شکر ریختند

ز مو مشک بر نسترن بیختند

روان صراحی رسیده به کام

روان خون مرغ صراحی مدام

می همچو گل در کف دست سام

لب اندر لب یار نوشین به کام

ریاحین علم بر گلستان زده

شقایق دم می‌پرستان زده

عروس چمن چله‌پوش آمده

ز بلبل چمن در خروش آمده

بنفشه خم موی برتافته

ز باد صبا روی برتافته

صنوبر قدان گشته هر سو چمان

ز قد تیر کرده ز ابرو کمان

صبا آتش گل برافروخته

دل لاله از برگ گل سوخته

نهاده سمن بر چمن صندلی

به هر گوشه‌ای بر یکی بلبلی

به کام دل دوستان بوستان

شده بوستان خرم از دوستان

گشوده صبا برقع از روی گل

معطر شده عالم از بوی گل

ز باد صبا چین در ابروی آب

چو زنجیر موی بتان پیچ و تاب

به نوبت غزلخوان شده فاخته

بر آواز قمری قد افراخته

بهاری ز هر شاخ سر بر زده

نگاری ز هر کاخ سر بر زده

هزاران ترنم‌نواز آمده

گل از خوشدلی خرقه باز آمده

رسانده پیام از بهشت برین

شمال از صبا و شمال از سیمین

که خوش باد این عیش بر دوستان

که با دست بی دوستان بوستان

که ایام روز جوانی گذشت

ز دور فلک عمر فانی گذشت

دم خوش برآرای نفس خوش دمیست

به عالم برآسا که خوش عالمیست

دلاور چو نرگس شده می‌پرست

گل خیری و خمر گلگون به دست

به دستش می تلخ شیرین گوار

به دست دگر زلف مشکین یار

به گفتار رامشگران کرده گوش

به رفتار مه‌پیکران داده هوش

پری‌چهره ساقی مه سیم‌تن

بت پرنیان پوش پسته دهن

به گردش درآورده در پای سرو

عقیقین شرابی چون خون تذرو

فروغ دل و نور چشم قدح

تن جام را جان و جان را فرح

زلال روان‌بخش عنبرنسیم

ازو پیر و برنای و ممسک کریم

درافشان و روشن چو شمع فلک

فروزان و صافی چو جام فلک

زده آب بر آتش آفتاب

شده پیش او از حیا آتش آب

به روز آفتاب و به شب ماهتاب

ز زر آب یاقوت سیمای ناب

کهن پیر دهقان و پیر طرب

جگر گوشه خوشه بنت‌العنب

نم جسم و جان آب آتش شرار

می جام جم آتش آبدار

فروزنده خورشید خمخانه برج

درخشنده یاقوت پیمانه درج

خراباتی بکر و پر کرده جام

منور چو شمع شبستان تمام

مشعشع گلاب و چو گلگون عرق

ملمع نقابی چو میگون عرق

دوای کی و نوشداروی جم

خطا رفت و بیهوش داروی غم

عروس چمان و چمانه تتق

معین چو خون شفق در افق

درافشان سهیل یمانیش نام

غلط می‌کنم روح ثانیش نام

خردمند مردافکن و راهزن

به صورت فرشته به فعل اهرمن

لعال قدح قفل زندان غم

گل روی ساغر کلید کرم

چو خور تیره گرد چو گل هرزه‌خند

چو مه شیشه باز و چو شب چشم‌بند

جم جام گل چهره اورنگ تاک

گل باغ جان بلکه خود جان پاک

سفیده‌دم شام و صبح صبوح

مشاعل فروز شبستان روح

چو لعل لب ساقی خوشخرام

بنانین و نوشین و یاقوت‌فام

گلابی چکیده ز گلبرگ جان

شرابی از آن رفته آب روان

که ز شیشه‌اش چون برون آوری

چو دیوی نماید به دست پری

خوشا باده تلخ شیرین‌گوار

اگر مستیش را نبودی خمار

خوشا در غزل گشته مست شراب

ازل تا ابد خفته مست و خراب

دریغا صبوح گل‌افشان می

اگر نیستی داغ دوری ز پی

خوشت باد ای نکهت نوبهار

که داری نسیم سر زلف یار

چرا درگذشتی ز ماه همچو با د

بیا ای که جانم فدای تو باد

علم زن دم صبح در بوستان

که بستان حرامست بی‌دوستان

بکش فرش فیروزه‌گون در چمن

به شبنم فروشوی روی سمن

سمن خط ریحان کشش بر ورق

چمن طاس نرگش نهش بر طبق

ببین لاله را با دل سوخته

رخ از آتش دل برافروخته

شکوفست بلقیس و بستان سبا

بنفشست لیلی و مجنون صبا

مگر پرده از روی لیلی فتاد

که مجنون دگر سر به صحرا نهاد

مگر بهر بلقیس شد چاره ساز

که هدهد به سوی صبا رفت باز

مگر انده ویس گلروی خورد

که گل همچو رامین شد از مهر زرد

مگر بلبل از بانگ و زاری نخفت

که گل گشت در باغ با خار جفت

چو زد گربه بید بر شاخ دست

روان باد چون برق در موش جست

چو گل صید مرغ سحرخیز کرد

دلاویز مرغی شب آویز کرد