گنجور

 
خواجوی کرمانی

بگفت و بگرداند در دیده آب

یکی حمله آورد اندر شتاب

یکی از کمربند بگرفت زود

برآورد از فرق سر همچو دود

به دست دگر دیگری را گرفت

درآمد به نیروی کو در شگفت

تن هردوان را همی بربکند

به بالا درآورد آن دیوبند

بزد هر دو را بر زمین پهلوان

که چون توتیا گشتشان استخوان

بدیدند دیوان آن زور دست

سراسیمه گشتند مانند مست

یکی دیو بد نام او برجناس

نبیره بد آن دیو بر سنهراس

درآمد چو کوهی بدان اژدها

تماشا در آن رزم بد ابرها

بغرید آن دیو بیداد شوم

که لرزید از هیبتش مرز و بوم

بدو گفت ای تخم جمشید جم

دل نره دیوان ز رزمت دژم

نگه کن مرا تا ببینی به کین

که خورشید و مه آورم بر زمین

مرا برجناس است در دهر نام

که آرم تن سام جنگی به دام

چو گرشسب آمد به مغرب زمین

به پیکار دیوان و دل پر ز کین

من آنگه نبودم درین مرز و بوم

سفر کرده بودم سوی مرز روم

از آن پس بدو گفت سام سوار

که ای بدگهر دیو ناپایدار

نبرد مرا هم ببین روز جنگ

اگر زنده ماندی مترس از پلنگ

اگر کشته گردی رها یافتی

رها از دم اژدها یافتی

چو بشنید ازو دیو با نام و ننگ

درآمد به ساطور جنگی به جنگ

درانداخت بر تارک پهلوان

سپر بر سر آورد گرد جوان

بزد بر سر زخم ساطور تیز

ببرید ازو درقه پرستیز

بدزدید سر زو سپهدار سام

ازو رد شد آن حربه تیزکام

سرانجام یازید چنگال چنگ

به بند کمرگاهش آن تیزچنگ

کشیدش به روی زمین نامدار

که افتاد در عرصه کارزار

نشست از بر پشت دیو نژند

سرش را بپیچید و از تن بکند

که هوش از سر نره دیوان پرید

دگر ابرها زور بازو ندید

لب خود به دندان حیرت گرفت

فروماند در کار پهلو شگفت

چنین گفت آنگه پری دخت را

که ای ماه زیبنده دلربا

ببین سام یل را درین رزمگاه

جهان کرد در چشم دیوان سیاه

تو او را درین رزم آورده‌ای

دل و جان خلق جهان برده‌ای

یکی پند بر گوی بر نامدار

مگر کم کند کوشش کارزار

که او مهربانست بر تو بسی

نگاری ندارد بجز تو کسی

مگر بازگردد ازین دردسر

گشاید ز پیکار دیوان کمر

به یک سو نهد کینه و جنگ را

بشوید ز پیکار خود چنگ را

پس آنگه مرادش نهم بر کنار

بچیند گل وصل بستان یار

وگرنه به ابلیس با شور و شر

که او را کنم پاره‌پاره جگر

پری‌دخت خندید کایدون کنم

همه کینه از تنش بیرون کنم

که کوتاه سازد همه کارزار

گشاید میان و بگیرد قرار

پس آنگه به سام یل آواز داد

به گفتار نیرنگ را ساز داد

به پهلو زبانی چنین گفت ماه

که کوتاه کن کینه رزمخواه

همه پاکشان کن به یکبارگی

که یک تن نبینند آوارگی

ممان یک تن از تخم اهریمنان

همه پاک کن تخمه بدتنان

چو بشنید سام دلاور سخن

بخندید زین گونه افکند بن

یکی نعره زد همچو نراژدها

که لرزید از بیم او ابرها

کشیده یکی تیغ زهر آبدار

فتاده چو برقی در آن کوهسار

سر از تن جدا کرد هر سو بسی

نتابید با او ز دیوان کسی

همه کوه از خون شد موج زن

فتاده به هر سو تن اهرمن

چو دهقان که در دشت سازد درو

بریده سر نره دیوان گو

غریوان به دیوان در آن رزمگاه

فتاده جهان کرده یکسر سیاه

سر و دست و پا اوفتاده چو کوه

به خون غرقه گشته گروه‌ها گروه

سراسیمه شد دیو دیوانه‌وار

بغرید چون رعد بر کوهسار

چنین گفت از کینه با ماه‌چهر

که نیرنگ سازی کنی نام مهر

بیاموزی او را که دیوان کشد

سر پهلوانی به کیوان کشد

همین دم من او را کنم سرنگون

که ریزی به مرگش تو سیلاب خون

پس آنگه تنت را بدرم ز هم

کنم زندگانی به جانت دژم

بگفت و ز جا جست آن اژدها

بگرداند از کینه چشم ابرها

بپیچید زنجیر زر بر کمر

همان سخت نارنج زهرآبخور

به گردن درآورد دیو دمان

تو گفتی اجل جست از وی امان

کلاهش ز آهن به سر برنهاد

سر بدرگی اهرمن برگشاد

بیامد به پیکار فرخنده سام

چو دریا بجوشید و برگفت نام

منم گفت سالار دیوان دهر

گرفتم من از اژدها تندزهر

ندیده به گیتی کس از من مراد

هر آن کس که آمد سرش شد به باد

منم پور سالار دیوان جنگ

کیوشان که بر چرخ یازید چنگ

به گیتی نبودش کسی را همال

مگر گرد طهمورث بی همال

که او را به میدان به افسون گرفت

دو گیتی از آن رزم شد در شگفت

ازو من بماندم همی یادگار

کنون پیشم آمد همان کارزار

همین دم تنت را به چنگال تیز

بدرم درآرم ز تو رستخیز