گنجور

 
خواجوی کرمانی

یکی نعره زد اهرمن اهرمن

که در لرزه آمد زمین و زمن

بگفتا منم اهرن مغربی

هر انگشت دستم بود عقربی

ز کهسار قافم زبان بی‌گزاف

نیارم که گویم ز خود هیچ لاف

پی رزم و پیکار سام آمدم

در آورد جویائی نام آمدم

ز من سام یل را دهید آگهی

که آمد سواری ابا فرهی

فلک را به میدان کنم سرنگون

برانم به هر سو یکی جوی خون

همه دشت از کشته سازم چو کوه

ز نر اژدها من نگردم ستوه

بگفت و به لشکر یکی حمله کرد

زمین را ز خون کرد چون لاله زرد

به شمشیر سیصد تن افکنده خوار

ز طنجه جوانان نیزه‌گذار

چو سام نریمان چنان حال دید

همی غلغل نامداران شنید

بدانست پیکار اهرن سوار

بدو حمله آورد در کارزار

یکی در خروشید کای بدنژاد

نمانی تو و نیر شداد عاد

ز گردان طنجه چرا کشته‌ای

ز مین را به خونشان بیاغشته‌ای

ندیدی ز خود دست بالای دست

از آن رو به میدان شدی پیل مست

ولیکن جان بر تو تیره کنم

به شداد چنگال خیره کنم

منم سام پور نریمان گرد

که رنگ از رخ نره شیران ببرد

شنیدی چه کردم به طلاج دیو

ز جانش چگونه برآمد غریو

به میدان چگونه بکشتم شدید

به یک تیغم از دهر شد ناپدید

همان رزم ارقم شنیدی دگر

که آمد ز زخمم چسان او به سر

بدو گفت گفتار بیهوده بس

به من گر بود مر تو را دسترس

پس آنگه به میدان توئی شیر کین

که از پشت زینم زنی بر زمین

بگفت و عمود گران سنگ را

برآورد و آراست دو چنگ را

بزد گُرز بر تارک پهلوان

که میدان از آن زخم آمد نوان

بپیچید آواز بر چرخ پیر

جهان پر شد از نعره دار و گیر

دگر حمله آورد بر سوی سام

بدو داد پهلو در آورد نام

دویُم گُرز را کوفت آن بدگهر

که شد پهن در دست پهلو سپر

سوم حمله آورد بر سوی پشت

از آن حمله‌ها باد بودش به مشت

بخندید ازو سام نیرم‌نژاد

که ای بی‌هنر خیره پر ز باد

یکی گُرز از بازوی من بگیر

بدان تا بدانی تو بازوی شیر

بگفت و درآمد بسان نهنگ

سوی گُرزه گاوسر برد چنگ

غرابش برانگیخت و افراخت دست

درآمد به حمله چو پیلان مست

سپر بر سر آورد اهرن چو باد

ز شداد عادی بسی کرد یاد

ازو خواست فیروزی رزمگاه

نبود آگه از داور هور و ماه

که سام سپهبد برو بربتاخت

چو شیران بدو بازوش برفراخت

یکی گُرز زد بر سرش پهلوان

که شد نرم بر دشت کین استخوان

بزد خویش را آنگهی بر سپاه

جهان پیش شدادیان شد سیاه

چو گرگی که آید به سوی گله

سر از تن همی کرد هر دم یله

بیفکند کشته در آن کارزار

به دشمن همه کار را کرد خوار

به هر سو عنان تکاور کشید

چو مرغی همه دانها را بچید

به شداد بردند ازین آگهی

که شد روی میدان ز اهرن تهی

سپاهت همه سام یکسر بکشت

همه کار گردون بشد زو درشت

بلرزید از خشم شداد عاد

چو کردند در پیشش این گفته باد

دگرباره ملاح گیتی‌سپهر

به دریا روان ساخت کشتی مهر