گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو خورشید بنهاد بر سر کلاه

به تخت فلک باز بنشست شاه

بزد سکه بر چرخ گردنده هور

زمین و زمان گشت ازو پر ز نور

خبر شد به نزدیک شداد عاد

که خاتوره آمد ز ره همچو باد

به همراه او لشکر بیکران

همه دیوچهران و تیره روان

چو آمد پسر را چنان خسته دید

ز زخم سپهبد تنش بسته دید

بپرسید از عوج دردت ز کیست

تن زخم و رخسار زردت ز چیست

به تو کس نتابد به میدان جنگ

چرائی ز کار زمانه به تنگ

بدین یال و کوپال غمگین مباش

همی شاد می‌باش و پرکین مباش

که من روز را پیش او شب کنم

یکی مرگ را پیش او تب کنم

به افسون ببندم مر او را دو دست

به بندش درآرم چو پیلان مست

که باشد به گیتی یکی زابلی

که بر ما زند خنجر کابلی

بگفت و همه زخم او را ببست

به افسونگری زود بگشاد دست

همی گفت خاتوره بدنژاد

به شداد کای شاه با دین و داد

جهان را همه زیب از فر توست

کجا مهر در سایه پر توست

جهان از تو گشته است یکسر پدید

چرا بنده بدگهر سرکشید

بدو گفت شداد کای نازنین

ابر جاودان اوستاد گزین

ز من گشته بیزار سام سوار

نخواند مرا هیچ پروردگار

به دیوان ستایش نماید همی

در کین به رویم گشاید همی

همه لشکرم را سراسر بکشت

رخش سوی یزدان به من کرده پشت

ولی من خداوند بخشایشم

پی بندگان من در آسایشم

ابر بندگان بخشش آرم به دهر

کشم از بدنشان همه جام زهر

ولیک اگر خشم آرم یکی

نماند ازین بندگانم یکی

چنین داد پاسخ مر او را شدید

کزین سان سخنها نباید شنید

کنون چون چنان گشت پیکار سام

به میدان بسازیم ما کار سام

چو فردا برآید بلندآفتاب

سر جنگجویان درآید ز خواب

به میان شتابم به پیکار و جنگ

جهان را کنم پیش او تار و تنگ

کشم من ورا یا شوم کشته زار

من و تیغ و میدان و سام سوار

نمانم که پی بر زمین برنهد

به میدان دگر ره ز کین سر نهد

ز گیتی براندازم او را نشان

تن کشته‌اش را بیارم کشان

بگفت و دو جام پیاپی کشید

به رزم سپهبد همی می کشید

یکی هفته مجلس بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

به هشتم درآمد غو نای و کوس

زمانه شد از گرد چون آبنوس

ببستند بر چار پیل سفید

یکی تخت مانند فیروزه شید

به بالاش چتری همه هفت رنگ

خوش آینده برسان پشت پلنگ

درفشی همه پیکرش زر ناب

درخشنده ماننده آفتاب

نشست از بر تخت شداد عاد

دلش پر ز آتش سرش پر ز باد

کشیدند صف لشکر عادیان

بیاراستند جمله شدادیان

به میدان کشیدند پس پنج صف

خروشنده و بر لب آورده کف

ستادند بر هر صفی صدهزار

همه عادی بدرگ کینه‌دار

به یک دست خاتوره بدگهر

به دست دگر عوج بیدادگر

زمانه ازیشان شده همچو نیل

نوان کوه و هامون ابر پای پیل

زمانه همه کوه آهن شده است

زمین پاک در زیر جوشن شده است

ز های و ز هو گوش افلاک کر

زمین و زمان بسته بر کین کمر

جهاندیده سالار بیدار سام

برون شد چو شیر دمان از کنام

سراپا به خفتان جمشید جم

نشست از بر اسب شیر دژم

همان شاه نوشاد زرین کلاه

ابا نامور شاه تسلیم شاه

بیاراسته هر دو سر لشکری

ز مردم ز دیوان و هم از پری

چو شد راست آن میمنه میسره

چو شیر ژیان پیش برج بره

به قلب اندر آن سام لشکرپناه

درخشان چو بر آسمان گرد ماه

زمین کرد با چرخ گردون وداع

سر چرخ گردون شده پر صداع

ز بوق و ز کوس و دم کره‌نا

تو گفتی زمین سر به سر شد ز جا

دکان اجل را قضا باز کرد

قدر بر بلا هر دم آواز کرد

که امروز بازار گرم است و سخت

که بندند بر تخته مرگ رخت

به سواد همه جان و تن می‌دهند

به بادفنا انجمن می‌دهند

همه دوستی رفته در گوشه‌ای

همی خواست بهر خودش توشه‌ای

مدارا و مهر از جهان دور شد

اجل را همی کینه مزدور شد

به لشکر چنین گفت شداد عاد

که ای نامداران مغرب‌نژاد

بباید سواری چو نر اژدها

کزو سام جنگی نیابد رها

شتابد به میدان غریوان به جنگ

سر سام نیرم بگیرد به چنگ

هر آن کس که بیرون رود زین میان

بغرد به میدان چو شیر ژیان

ببندد دو دست گو سیستان

براندازد این گرد گیتی ستان

هر آن چیز خواهد مر او را دهم

سپاس دگر بر تن او نهم

که شد دست این مرد بر ما دراز

نتابید کس پیش این رزمساز