گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو یک پاس بگذشت از تیره شب

همه بسته بهر شبیخون دو لب

شب تار مانند دریای قار

چو زنگی زمین و زمان گشته تار

به بر کرده گیتی پلاس سیاه

ز ماهی سیه گشته تا اوج ماه

به هر گوشه‌ای زنگی می‌پرست

تو گفتی که مست است و خنجر به دست

ببستند گفتی در روشنی

که ظلمات بودی در او روزنی

به گاه سخن حرف اندر زبان

از آن تیرگی گم شدی از لبان

وز آن سوی سام سپهدار مست

به یاد پری‌دخت ساغر به دست

گهی گوش بر ناله چنگ داشت

گهی با دل خویشتن جنگ داشت

ز بیداد گردون دلش پر ز خون

که تا خود چه آرد ز پرده برون

که ناگاه برخاست آواز کوس

به یکبارگی شد جهان آبنوس

غریو سواران برآمد به ابر

گریزان شد از بیشه جنگی هژبر

سپهبد برآمد ز جا تیزهوش

به قلواد گفتا سلیحت بپوش

همانا که امشب شبیخون بود

ز خون روی هامون چو جیحون بود

بگفت و به بر کرد ساز نبرد

دو ابرو به چین دل پر از کین و درد

کمر بسته بر سان جنگی نهنگ

همان تیغ جمشید شاهش به چنگ

نشست از بر اسب آوردگاه

همان دستکش باره تیره راه

به پیش اندر آن گرد شاپور شیر

به یک دست رفتند بر راه زیر

نهانی ازیشان کمینگه گرفت

چو شیران همی راه و بیره گرفت

که جنگسب برکرد از جای اسب

به ماننده تندر آذرگشسب

منم گفت سالار دشت هژبر

به میدان درآیم چو غرنده ابر

رسیدم به فرمان شداد عاد

پی کین سام نریمان‌نژاد

منم مرد آورد ایران سپاه

کجا شد نریمان ناوردخواه

کجا رفت گرشسب اترط گهر

که آیند و بینند از من هنر

بگفت و به هر سو یکی حمله کرد

از آن دشت آورد برخاست گرد

شنیدند نوشاد و تسلیم شاه

غریوی برآمد ز طنجه سپاه

خورشید جنگسب و آورد خواست

همی تاخت از کین همی مرد خواست

که ناگه سپهبد سری پرشتاب

برون راند یکی سوی جنگی غراب

یکی ویله‌ای زد در آوردگاه

که لرزید آن دشت از آن رزمخواه

چو جنگسب مر سام یل را بدید

عنان تکاور به سویش کشید

کجا گفت زین‌گونه در تیره شب

به تندی همی برگشاده دو لب

کرا جوئی و چیست فریاد تو

ندانی مگر نام شداد تو

منم گرد جنگسب جنگی هژبر

که لرزد ز بیمم دل تیره ابر

پی کینت امشب دوان آمدم

به پیکار تیره‌روان آمدم

به پاسخ بدو گفت سام سوار

که ای بی‌خرد خیره نابکار

اگر مردی بودی به هنگام روز

رسیدی چو خورشید گیتی‌فروز

شبیخون نه آئین مردان بود

گه روز پیکار گردان بود

پی مرگ امشب دوان آمدی

همانا که از خود به جان آمدی

چو بشنید جنگسب برکرد اسب

خروشید مانند آذرگشسب

بزد دست و تیغ بران برکشید

ز سام دلاور عنان برکشید

درانداخت بر سام شمشیر تیز

فکنده گره بر دو ابرو ستیز

ز روی سپر پهلوان کرد رد

چنان کز دلیران جنگی سزد

برآورد آنگاه کوبنده گرز

در آوردگه اندر انداخت برز

غرابش جهاندید بر روی دشت

چو سیل بلا سوی آن یل گذشت

وی از بیم بر سر گرفته سپر

که آمد سپهدار چون شیر نر

بزد بر سپر گرز از باد دست

که مرد و تکاور به هم برشکست

پس آنگه سوی لشکر آمد چو شیر

زمانه ازو شد پر از دار و گیر

یکی جنگ در تیره‌شب درگرفت

روان از تن و تن ز سر برگرفت

چو پیل دمان بر سپه حمله کرد

همی کشت و غلطید از اسب مرد

به یک دم زمین شد از آن لاله‌گون

روان کرد هر سوی یکی جوی خون

ز کشته همه دشت را پشته کرد

ز خون دشت آورد آغشته کرد

سر سروران هر طرف همچو گوی

همه دست و پا گشته چوگان و گوی

فتاده سر و دست در خاک پست

به دامان مرگ اندر آورده دست

سپهبد چو گرگی میان گله

شده آن گله سر به سر زان یله

فکنده سر سروران را به خاک

تن نامداران ز شمشیر چاک

تو گفتی که تیغ اندر آن کارزار

همی خون بگرید همی زارزار

به یک دم درافکند درکارزار

ز گردان مغرب همی ده‌هزار

هزیمت گرفتنداز تیغ تیز

چو روبه که از شیر گیرد گریز

برفتند نزدیک شداد عاد

ز رزم سپهدار کردند یاد

که بر مادر آمد چو شیر ژیان

ازین سود جستن برآمد زیان

چو بشنید شداد آزرده گشت

که این است پیکار دشمن به دشت

گریبان بدرید و فرید کرد

ز سام نریمان او داد کرد

که یک بنده‌ای آفریدم به دهر

که شهد جوانی من کرد زهر

ندارم سواری به مغرب زمین

که با او درآید به میدان کین

خبر شد سوی عوج برگشته بخت

که شداد افکند خود را ز تخت

بگرید ز سام سپهدار زار

شده جان لشکر ز تیغش فکار

فرستاد کس پیش شداد عاد

که امروز دیگر مکن رزم یاد

که خاتوره فردا درآید ز راه

ز افسون کند روز بر وی سیاه

تن من هم از زخم بهتر شود

تو را درد و اندیشه کمتر شود

اگر سام را جان هزاران بود

به میدان رزمش هراسان بود

تو دل را ازین رزم غمگین مدار

ازو بر دل خویشتن کین مدار

که چون زخم را بهتر ازین کنم

سر سام را خشت بالین کنم

فرستاده رفت و بدو کرد یاد

ز غم گشت آزاد شداد عاد

همه شب در آن لشکری ناله بود

که از خون همه دشت چون لاله بود