گنجور

 
خواجوی کرمانی

به تسلیم جنی چنین گفت سام

ز پیکار طلاج گسترده دام

ندیدم به میدان چو آن بدکنش

کزو تیره گردد یلان را منش

یکایک سلیحم برون شد ز دست

ز نیرنگ طلاج جادوپرست

سرانجام از من بشد ناپدید

ازو شاد شد جان جنگی شدید

ندانم چه چاره سگالم بدو

بدان تا براندازم آن کینه جو

به پاسخ بدو گفت کای نامدار

یکی داستان گویمت گوش دار

بسی دام دارد ز افسون به دست

نتابید به میدان او پیل مست

همه سنگ آهن ربا دارد او

از آن تخم نیرنگ می‌کارد او

بدین گرز و شمشیر و تیر و سنان

نگیرد کس او را همی در جهان

ورا تیغ و گرزی که اندر طلسم

نهادست جمشید فرخنده اسم

نوشته برو نام یزدان پاک

کزو جان جادوست اندوهناک

گر او را به دست اندر آری همی

همه کار جادو سر آری همی

به سوی طلسمت بیاید شدن

شکستن مر او را و باز آمدن

همان گرد قلواد یابد رها

به رنجی یکی گنج یا بی‌بها

کنم شمسه را همرهت در زمان

شکست اندر آری تو بر بدگمان

رهانی ازین رنج رضوان ما

سرافرازی از بخت این جان ما

بگوید به تو شمسه کار طلسم

بداند سراسر شمار طلسم

اگرچه تو ایدر شوی بهر نام

سر ما ز دشمن درآید به دام

گرفتار گردیم پیش شدید

ولیکن به ما بد نخواهد رسید

درآید سر ما به زنجیر و بند

تو آنجا چو آئی تن ارجمند

برآری دمار از تن بدسگال

نباشد به گیتی تو را کس همال

خدای جهان یار جان تو باد

بلا بر تن بدگمان تو باد

چو بشنید ازو سام خندید سخت

که بیدار گردید بغنوده بخت

سه جام از می لعل‌گون نوش کرد

سخنهای رفته فراموش کرد

پس آنگه بپوشید اسباب جنگ

ببستند بر اسب زین خدنگ

نشست از بر چرمه ره‌نورد

همان شمسه ماه همراه کرد

همانگه بیامد به سوی طلسم

پراندیشه در جستجوی طلسم

یکی آتشی دید ناگه ز دور

درخشان به مانند رخسار هور

بدان روشنائی بشد نامدار

همی راند آن باره راهوار

شتابنده با شمسه ماهرو

همه راه جوینده و پویه پو