گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو بشنید این گفته تسلیم شاه

بفرمود کآیند یکسر سپاه

همه گرد شد لشکرش سر به سر

ز دیو و پری جمله بسته کمر

چنین گفت تسلیم با لشکرش

ابا نامداران آن کشورش

که انده مدارید از نیم تن

که از ما برآید برو برشکن

یکی چاره باید که سام سوار

رها گردد از جادوی تیره کار

پس آنگه نه سر ماند او را نه گوش

رساند به گردون گردان خروش

یکی پیر و دانای با فر وکام

که رضوان بدش نام جویای سام

بسی مهربان بد به سام دلیر

در اختر همه دیده پیکار شیر

نگردد ز مغرب چو سازد کمین

ز جادو کند پاک مغرب زمین

طلسمات جمشید را بشکند

سر جادوان را ز تن برکند

چنین گفت رضوان به تسلیم شاه

که ایدر به یاری یکسر سپاه

مکن هیچ اندیشه از نیم تن

که با ماست پیکار لشکرشکن

یکی چاره باید به تنبل نمود

پس آنگه رهانید آتش ز دود

چو یابد رهائی تن سام شیر

تن نیم تن گردد از جانش سیر

مگر تنبل آید ز چاره به دام

پس آنگه برافتد ورا نام و کام

مگر داشت رضوان نکودختری

که شمسه بدش نام در دلبری

به رضوان به هم خورده بودند شیر

همی مهربان بود بر سام شیر

بدو گفت رضوان یکی چاره کن

تن تنیل بدکنش پاره کن

چنان کن که نامش نماند به دهر

جدا ساز از جام تریاق زهر

بدو شمسه گفتا که فرمان برم

که بر سام فرخنده چون چاکرم

یکی دام سازم بدان نیم‌تن

که بر وی بگرید همه انجمن

یکی خنجری داشت برداشت زود

نهانی برون رفت مانند دود

چنین گفت رضوان به تسلیم شاه

هم امشب برون بر از ایدر سپاه

همه لشکرش گشته آراسته

ز دیو و پری جمله پیراسته

پری بر زمین دیو بر آسمان

روان گشته بر سوی نیمه تنان

سپاهش ندانست کس را شمار

مگر آفریننده روزگار

زمین و زمان گشته یکسر سپاه

بپوشید رخسار خورشید و ماه

به روی هوا دید بربسته نخ

پری در زمین همچو مور و ملخ

به سوی جزیره بیاراست جنگ

همان شاه تسلیم با فر و هنگ

یکی دیو بودش به مانند پیل

که بودی زمین از کبودیش نیل

نشسته بر آن دیو تسلیم شاه

شده سوی کافور رخسار ماه

به گردش هزاران هزاران پری

کشیده همه سر پی داوری

همه رخ چو خورشید رخشان شده

زمانه چو لعل بدخشان شده

زمانه سراسر همه لاله‌زار

چو رخسار خوبان سیمین‌عذار

بنفشه همه دست بگشاده باز

شده نرگسان را همه تیغ باز

کشیده کماندار هندو دو صف

ز غمزه همه تیر پران به کف

تو گفتی زمانه گلستان بود

در آن گلستان راحت جان بود

ز عنبر جهانی معطر شده

زمانه چو لعل و چو گوهر شده

ز هر سوی صد کاروان تتار

همه سنبل و عنبر مشکبار

زمین گشته روشن زمانی رکود

همه رخ چراغ و همه زلف دود

فرو مرده شمع فلک را چراغ

ملک را معطر شده زو دماغ

فلک تیره از گرد پر پیچ و تاب

به روی زمین سر به سر آفتاب

ز عنبرفروشان زمین مشک‌بیز

گرفته همه سر به سر تیغ تیز

به بالای سر نره دیوان چو ابر

همه صف کشیده چو غران هژبر

غریوان چو شد از ایشان همان

گهی تیره و گاه روشن روان

شده ابر غران به پیکار جنگ

همه دامن کوه پر کرده سنگ

همی سنگ بارید همچو تگرگ

تگرگی که هر یک بد اسباب مرگ

زمین و زمان گشت جویای سام

ابر نیمه تن تیره شد نام و کام

ز گیتی برآمد سراسر خروش

ازیشان بشد آگهی نزد گوش

که تسلیم جنی درآمد به جنگ

زمین و زمان شد ازو قیر رنگ

شب و روز گوئی درآمد به کین

وزو تیره شد آسمان و زمین

بفرمود پس گوش کاید سپاه

جهان پیش تسلیم سازد سیاه

یکی چاره کردند نیمه تنان

که ناپاک سازند اهریمنان

بخسبید بر هم دو تن شد یکی

سپاهی بیاراست پس اندکی

سراسر برون آمدند از جزیر

کشیدند صف جادوان گزیر

چنین تا که گیتی شد آئینه وار

زمانه همی گشته آئینه‌دار

پریزاد گیتی چو رخ را نمود

ازو دیو شب گشت پنهان چو دود

درآمد زمانه از ایشان به جوش

به لشکر چنین گفت آنگاه گوش

که از جا درآئید و جنگ آورید

به دیو و پری کار تنگ آورید

ز بالا و از زیرشان جنگ خاست

زمانه به مانند شب گشت راست

همه آتش و سنگ در کارزار

ببارید بر هر دو صف بی‌شمار

بسی کشته آمد ز دیو و پری

تو گفتی جهان می‌شود اسپری

به یک دم روان گشت دریای خون

پری‌پیکران گشت در خون نگون

فزونی نمودند نیمه‌تنان

شکست اندر آمد به اهریمنان

ز افسون ایشان در آن رزمگاه

به دیو و پری گشت عالم سیاه

پری زیر پی گشته در خون چمان

چو خورشید در وی شفق شد نهان

و یا همچو گل گشتشان سینه چاک

فتاده دو برگش ابر روی خاک

تن سیمگون گشت مرجان به رنگ

شکسته کمان اوفتاده خدنگ

همه تیر مژگان فتاده ز کار

فتاده همه سرو سیمین‌عذار

همه عقد درگشته بیجاده رنگ

شده نوششان جمله همچون شرنگ

شده سیب سیمین همه لاله‌گون

همه لاله و باغ دل پر ز خون

همه گرد آن خون آوردگاه

همه مهر در گرد بگرفت ماه

تن سیم در نار بگداخته

و یا نور در نار انداخته

فتاده ز تن ساعد سیمگون

چو ماهی که افتد به دریای خون

همه پنجه مهر مرجان شده

هوا یکسره نیز پر خون شده

ز مشاطه مرگ بسته نگار

ز خون جملگی ساخته روزگار

شده جفت با جانشان تیغ تیز

به یک دم فتادند در رستخیز

چو پیلان تن نره دیوان مست

ز مستی درافتاده در خاک پست

به هر سو درافتاد تن کوه‌کوه

از آن نیم‌تن گشته تنها ستوه

بریده همه دست دیوان ز تن

فتاده به خون اندر آن انجمن

به مانند خرطوم پیلان نر

که دست اجل کنده باشد ز سر

همه حمله کردند نیمه تنان

همه جفت‌جفت آمده سرکشان

دو تن همچو یک تن نمودی به جنگ

همه حربه سحرشان بد به چنگ

چو شد رزم تیر و کمانشان پدید

کمان یک گرفت و یکی زه کشید

چو تیر از کمانشان برون آمدی

سر نامداری نگون آمدی

جهان تیره شد پیش شاه پری

ز دیو و پری شد جهان اسپری

سراسیمه شد شاه تسلیم ازو

شکست اندر آمد بدان رزمجو

زمین و زمان زخم شمشیر بود

دل مرگ از بیمشان پیر بود