گنجور

 
خواجوی کرمانی

نگه کرد سام اندر آن برز کوه

زمین را همی دید ازو در ستوه

یکی دیو جنگی سه سر بر سرش

یکی طوق زرین به گردن درش

مه موی اندام چون گوسفند

رسیده سرش تا به چرخ بلند

چهارش بدی دست آن تیره روی

به هر دستی یک حربه جنگجوی

ز شمشیر و خنجر ز گرز گران

به دست دگر درقه بودش دمان

یکی نعره زد بر سپهدار سام

که ای بی‌خرد خیره تیره کام

چه مردی و بوم و نژادت ز کیست

بدین دشت برگو مراد تو چیست

کجا رفت خواهی درین راه سخت

که ریزد ز اندیشه برگ درخت

مگر سیر گشتی تو از جان خویش

که از مرگ کردی تو درمان خویش

درین راه هرگز نپرد عقاب

ستاره نبیند زمینش به خواب

نریمان درین دشت آمد به جنگ

نیاورد یک دم درین که درنگ

ندانم تو را چیست ایدر گذر

که اندیشه نارد در این که گذر

نگه کرد مرغی به مانند پیل

کبودیش بر تن چو دیبای نیل

دو پایش به مانند مرجان به رنگ

بدش سینه برسان پشت پلنگ

به منقار یاقوت چشمش سیاه

ز پرواز او تیره رخسار ماه

سخن‌گوی مانند آدم زبان

به پرواز در چرخ نعره زنان

ز بالا درآمد چو سیلی به زیر

بیازید چنگال مانند شیر

به چنگال بربود ده نره دیو

دگر ره به افلاک در شد غریو

خروشان همی رفت تا نزد ابر

رها کردشان سوی دشت هژبر

ز بالا فتادند در دشت کین

که گشتند چون توتیا بر زمین

شگفتی ازو ماند سالار نیو

بنالید بر صنع کیهان خدیو

سوی دیو ره‌دار آمد به جنگ

همان ابر بارنده خونش به چنگ

بدو گفت کای دیو برگشته بخت

چسان دیدی این رزم و پیکار سخت

خدای جهان آفریدست مرغ

بدین سان کسی کم بدیدست مرغ

بدین رنگ و این پیکر پرنهیب

غریوان درآمد ز بالا به شیب

بدو گفت کاین مرد شدادیست

ازین او بدین‌گونه او عادیست

تن او ز شداد آمد پدید

از آن رو بدین سان کسی کم شنید

شد آشفته زین گفتگو پهلوان

بزد تیغ بر دیو تیره روان

سرش را درافکند در خاک دهر

همه زندگانی بدو گشت زهر

یکی دیگرش تیغ زد بر میان

که شد پیکر دیو ازو پرنیان

همان مرغ یک نعره‌ای برکشید

که گشتند دیوان همه ناپدید

یکی زان همه نره دیوان نماند

که سام سپهدار حیران بماند

روان مرغ فرخنده با آفرین

ز پرواز آمد به روی زمین

ثنا گفت بر سام پهلو غمین

به کام دلش باد چرخ برین

سر دشمنانش نگونسار باد

تو را دیده بخت بیدار باد

بدو گفت ای مرغ فرخنده فر

درآور جهان را ابر زیر فر

ندیدم یکی مرغ همتای تو

به فر و به یال و به بالای تو

سزد گر که گوئی چه مرغی به نام

که شد زنده از فر تو نیز سام

توئی آن که سیمرغ دانات خواند

ز کردار تو داستان‌ها براند

به گیتی همه سایه پر تست

به ویژه چنین رزم از فر توست

به پاسخ بدو گفت مرغ گزین

که ای سام سالار ایران زمین

نه مرغم نه سیمرغ در روزگار

بوم کمترین بنده کردگار

مرا نام فرهنگ جنی شناس

که دارم به یزدان فراوان سپاس

پرستار تسلیم شاهم یکی

ز تو آرزویم بود اندکی

کمربسته هر جا پس و پیش تو

همی کام دارم کم و بیش تو

اگر با من ایدر تو پیمان کنی

زبان را به پیمان گروگان کنی

برآری همی آرزویم به دهر

کنی شهد بر من همی جام زهر

پس آنگه به گیتی همه کام تو

برآرم ز آغاز و انجام تو

چنین گفت فرهنگ کای گردسام

مرا خواهری هست شهنازنام

همی سال ده شد که آن پاک جسم

گرفتار گشتست اندر طلسم

بکردم بسی چاره در روزگار

نیامد به دستم مر آن گلعذار

شنیدم ز دانادلی بیش و کم

که گردی پدید آید از تخم جم

طلسمی که جمشید ایدر ببست

به نیروی بازو بخواهد شکست

به میدان ببندد تن ابرها

از آن بند و بندساز گردد رها

کجا نام او سام نیرم بود

میان دلیران چو او کم بود

کنون آن توئی ای گو سرفراز

که آری تن دشمن اندر گداز

بدو گفت سام نریمان‌نژاد

که آرم هر آن چیز کردی تو یاد

چو این گفته بشنید فرهنگ دیو

زمین را ببوسید در پیش نیو

بزد بال و دردم سر اندر کشید

ز چشم سپهدار شد ناپدید

همان شب دلاور در آن دشت ماند

سفیده دمان باز زان جا براند

چو یک هفته در ره دمی نارمید

به هشتم به نزدیک دریا رسید

چو دریای آخو ورا نام بود

سپهبد در آن ساحل آمد فرود

بفرمود ملاح آمد دوان

طلب کرد کشتی هم اندر زمان

بدو گفت ازین آب دریا مرا

رسان از ثری تا ثریا مرا

سوی شهر شداد عادم رسان

ازین سو بدان سو چو بادم رسان

بدان تا یکی دوزخش بنگرم

برافروزد آنجا یکی آذرم

چه سانست دریا و چند است راه

درین ره چه بینم ز جادو سپاه

طلسمی که جمشید جم ساخته است

سرش را به گردون برافراخته است

کجا بینم او را زرانداب کوه

چگونه است او را ز دیوان گروه

همه یک به یک پیش من بازگوی

سر قصه بگشا همه راز گوی

به پاسخ بدو گفت ملاح پیر

که چون اندر آئی درین آبگیر

چهل روز اگر باد باشد مراد

رسانم تو را سوی شداد عاد

چهارت جزیره درآید به پیش

که تیره شود مرد را تیره کیش

نخستین ببینی تو سگسار شهر

که بر جان شیرین رسانند زهر

یکی پادشاه است نامش کلاب

ببندد به چشم یلان راه خواب

سپاهش فزون است از چون و چند

ازو هست ترسان سپهر بلند

از آنجا چو رفتی یکی هفته راه

جزیره است مانند دود سیاه

که شهر زنانست ای پهلوان

همه ماهرو همچو سرو روان

نباشد در آن شهر فرخنده مرد

پی مرد باشند دلها به درد

چو ز آنجا گذشتی ایا نامدار

یکی شهر بینی در آن رهگذار

که باشد در آنجا مکان پری

یکی پادشاه است پر داوری

ورا شاه تسلیم خوانی به نام

فکنده ز هر گونه در راه دام

نترسد ز شداد و وز لشکرش

چهل روز بینی همی کشورش

از آنجا یکی کوه باشد بزرگ

به بالا دراز و به پیکر سترگ

میان دره آتش افروخته

فراوان در او آدمی سوخته

همه هیمه آتشش آدم است

بسی دیو و جادو در آنجا کم است

ز یک سو بود نیم تن مردمان

فرود آورند ز آسمان اختران

زبان پر ز تابی و پرپیچ و تاب

شده نامشان مالکان عذاب

ز یک سوی آن که چو رفتی ز راه

پس آنگه روی سوی شداد شاه

به نزدیک شهرش همه باغ و کشت

بهشتش ببینی چو زرینه خشت

ولیکن تو را هست از آنجا گذار

نتابی درین ره ایا نامدار

اگر مرغ باشی نپری به بال

ز بیداد شداد آن بدسگال

به پاسخ بدو گفت سام دلیر

که ما را گذر ده درین آبگیر

پس آنگه ببینی که کیهان خدیو

چه سازد بر شداد ناپاک دیو

تو کشتی بیاور مرا بر نشان

تماشا کن این رزم گردنکشان

چه سازم درین راه با نیم تن

کنم پاک آن بوم را ز اهرمن

بدو گفت ملاح کای پهلوان

دلیر و جهانجوی و روشن روان

چه نامت بخوانم به گیتی درون

که خواهی که ریزی ز شداد خون

نژاد از که داری و تخم و گهر

چه نامی به نام و که باشد پدر

بدو پهلوان نام خود کرد یاد

منم سام نام نریمان‌نژاد

که املاق ناپاک را کشت شیر

درآورد روئینه‌تن را به زیر

بدو گفت آری بدیدم ورا

همان نام فرخ شنیدم ورا

که در رزم کشتی مکوکال دیو

ببستی دو دست نهنکال دیو

پری‌دخت فغفور را عاشقی

به مردی و مردانگی لایقی

همه شب همی گفت از روی مهر

چنین تا گه نقاش نیلی سپهر

سفیداج زد بر رخ آسمان

به شنگرف آراست چرخ روان