گنجور

 
خواجوی کرمانی

درین گفتگو بود آن بدنژاد

که دیوی درآمد به مانند باد

ثنا گفت در پیش سقلاب شاه

یکی نامه بنهاد در پیشگاه

درآمد دلیری سرش باز کرد

سراسر فرو خواندن آغاز کرد

نوشته سر نامه نام سلیم

که دیو و پری بود ازو پر ز بیم

سر پادشاهان دیو و پری

بههر جا رسیده ازو داوری

نشانست هر جای تسلیم شاه

که بر چرخ گردون نهاده کلاه

سلیم است باب من اندر جهان

ازو مانده بر من نشان و مهان

تو دانی که مغرب به فرمان ماست

جهان سر به سر زیر پیمان ماست

پدر بد مرا زیر فرمان جم

ز جمشید جم بودمان بیش و کم

برون رفت اکنون مرا شهریار

به تسلیم باشد همه روزگار

مرا دختری هست رضوان به نام

که بودی هوادار فرخنده سام

درافتاد ناگه به دام بلا

ربودش به ناگه همی ابرها

پری‌دخت و رضوان به بند اندرند

بر ابرها در کمند اندرند

کنون سام فرخنده از بهر ما

شتابد به کوه فنا رزم‌خواه

به جادو فکندید او را به بند

ز تخم نریمان گو ارجمند

شنیدی که چون گشت املاق دیو

همان دیو زوبین سر پر غریو

کنون این خردمند فرزند اوست

ز شاخ دلیری برومند اوست

رها ساز او را ز زندان خویش

مزن بیش ازین کینه بر جان خویش

که ما دوستداریم بر جان سام

سخن اسپری شد دگر والسلام

ز گفتار او قهرمان شد به خشم

ز کینه بگرداند بر دیو چشم

بتندید و پرسید نام تو چیست

که بر گفته او بباید گریست

نترسم ز تسلیم و پور سلیم

ندارم از آن جادویان هیچ بیم

ز جنی هر آن کس که ترسد به دل

همان به که باشد تنش زیر گل

نترسم به گیتی من از هیچ کس

مگر جز خداوند شداد و بس

فزونی چرا کرد باید به من

که دارم پریزاد با اهرمن

دگر آنکه پور نریمان شیر

به بند اندر افتاد از خیره خیر

گر او را رهانم ز زنجیر و بند

به جانم رساند همان دم گزند

چو زین بند بیرون شود شیر کین

به هم برزند مرز مغرب زمین

نخستین به شداد جنگ آورد

جهان بر تن مرگ تنگ آورد

تو باری چه نامی ز دیوان جنگ

به تسلیم جنی چه داری درنگ

بدو گفت فرهنگ دیوم به نام

که باشد دو گیتی برم نیک نام

یکی بنده‌‌ام پیش تسلیم شاه

چه در رزم و نخجیر چه در بزمگاه

فرستاد ما را بر سام گرد

بدان تا نمایم یکی دستبرد

برون آرم او را ز زنجیر و غل

که بربسته از دیو جادو به مل

رهانم مر او را ز جادوگران

نترسم ز گردان کندآوران

ازو عاق جادو برآشفت سخت

بدو گفت کای دیو شوریده بخت

که باشی که او را رهانی ز بند

هزارم چو تو هست دیو نژند

نه زان گونه افتاد او ناگهان

که او را رهاند کسی در جهان

هر آن کس که در بند من ماند ماند

دگر نامه زندگی برنخواند

برون شو به تسلیم جنی بگوی

که دم درکش و چاره خود بجوی

مشو غره بر لشکر بیکران

که یک تن ز جنی نبخشم امان

زبان را ز گفتار تن هوش‌دار

مبادا که کشته شوی گوش دار

چو این گفته بشنید فرهنگ دیو

بغرید بر عاق و بر شد غریو

بدو گفت کای بدرگ شوره رو

سخن هیچ ز اندوه بیرون مگو

وگرنه همین دم ببرم سرت

به خون غرقه سازم سر و مغفرت

ندیدی به گیتی تو چنگال من

به میدان مردی هم‌آورد من

ز زور من این چرخ گردیده خم

شده اژدها از نهیبم دژم

بدو گفت پس عاق زرینه چنگ

که ای دیو ناپاک بی نام و ننگ

دو دستم ز پیکار بر بسته است

نجنبد دو دستم که بشکسته است

وگرنه سرت را ز تن کندمی

تنت را به خواری بیفکندمی

که پرژاژ خوانی و وراونه خو

نداری همی آب و آتش بجو

سخن را نبینی همی پیش و پس

به هرزه مکن باد را در قفس

برو تا تو را هست جای امان

به نزدیک تسلیم روشن روان

وگرنه تن خود به کشتن دهی

سر و جان خود را به دشمن دهی

بدو گفت فرهنگ با فر و سنگ

که اکنون ببینی ز من زور جنگ

بگفت و ز جا جست فرهنگ دیو

یکی حمله آورد و بر شد غریو

چو دو دست جادو ز کین خسته بود

ز پیکار شاپور بشکسته بود

نکردی دو دستش همی دار و گیر

فروماند بیچاره رویش زریر

به دو دست بگرفت جنگی سرش

بپیچید و برکند از پیکرش

سرش را بینداخت بر پای تخت

ازو عاق گردید شوریده بخت

بپرید رنگ رخش قهرمان

به دل گفت کامد هم اندر زمان

وز آن رو نگه کرد فرخنده سام

که از هم فرو ریخت شیشه تمام

همه کوه شیشه شده ناپدید

لب خود سپهبد به دندان گزید

بدانست کار یزدان بود

که از فر او مشکل آسان بود

به هر جا که یزدان نگهدار شد

همه چاره دشمنان خوار شد

رها گشت شاپور از جور بند

بیامد به خرگاه دیو نژند

غریونده هر سو چو پیلان مست

گرفته دو دستی همی چوبدست

یکی حمله آورد شاپور شیر

دو ابرو گره برزد از دار و گیر

به تندی چنین گفت با قهرمان

که ای بدرگ خیره بدگمان

چه بود اینکه با سام انگیختی

که با شهد او زهر آمیختی

نترسی تو از داور داوران

ز بیغاره زشت نام‌آوران

ندانی که سام نریمان‌نژاد

به نیرو بگیرد سر تندباد

برآرد دمار از دلیران کار

ز شمشیر او مرگ گیرد فرار

درین بد که آمد سپهدار سام

بدان تاز دشمن کشد انتقام

بلرزید از بیم سقلاب شاه

شد از بیم رنگش به کردار کاه

سرافکنده در پیش از شرم او

به رویش ندید هیچ آزرم او

بدو گفت آنگاه سالار گو

که هر دم یکی چاره سازی ز نو

به افسون دراندازیم در بلا

ندانی که آخر شوی مبتلا

تو نشنیده‌ای پند دانای پیر

که می‌گفت با پیر دیگر دلیر

که تا می‌توانی مکن بد به کس

که تا بد نبینی به گیتی و بس

که دهقان هر آن چیز کارد به دشت

همان بدرود عاقبت کان بکشت

جهان همچو کوهیست آدم ندا

هر آن چیز گوئی دهد آن صدا

تو با من چها کرده‌ای از بدی

نترسیدی از فره ایزدی

چه گوئی که اکنون به شمشیر تیز

تن بدرگت را کنم ریزه ریز

به پوزش درآمد بدو قهرمان

همی خواست از سام نیرم امان

که گر من بدی کردم از روزگار

تو در بوستان تخم زشتی مکار

پشیمانم از کرده باستان

مزن باز از رفته‌ها داستان

بسی بوسه دادش به دست و به پا

که بد کردم ای سام رزم‌آزما

به جان شهنشاه ایران زمین

به مهر پری‌دخت یار گزین

که از دل برون کن همه خشم و کین

که یکرنگ گشتم تو را من یقین

ببخشید سامش چو پوزش بدید

بر آن خاک‌بوسی فروزش بدید

دگر ره نشستند ساغر به دست

چو چشم بتان بازگشتند مست

به یاد پری‌دخت سیمین بدن

بت ماهرویان چین و ختن

شه گلرخان سرو بستان من

که بودی سراپا گلستان من

چنانش به پیش نظر داشت سام

که صبح امیدش به غم کرده شام

قدح نوش کردی و بگریستی

اگر می نخوردی چسان زیستی

چو زلف پریشان آشفته کار

ز هجران تنش خم شده زیر بار

چو ابروی خوبان خمیده قدش

دو رخسار خود زعفرانی بدش

قدح چون بخوردی یکی جوی خون

همی کرد از چشم هر دم برون

خمیده همی سروش از تاب دل

ز سر تا به پا غرق خوناب دل

همی سوختی و همی ساختی

به میدان انده همی تاختی

کسی داند احوال فرخنده سام

که صبح امیدی به غم کرده شام

کشیده همه زهر هجران دمی

نبوده در آن غم ورا همدمی

غمش مونس و هجر همراه دل

نفس در نفس درد جانکاه دل

کسی داند این را که دیدست هجر

چشیده است زهر و کشیده است هجر

ز وصل او شده در دلش خارخار

ز هجران به جانش خلیده است خار