گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

دگر ره قمرتاش و قلواد شیر

براندند اسب آن دو مرد دلیر

نجستند روز و شب آرام و خواب

به هر راه و بیره گرفته شتاب

خبر جوی گشتند هر جا بسی

نیامد ازو آگهی از کسی

به هر دشت و هامون همی تاختند

علم بر سر کوهی افراختند

چنین تا برآمد بدین سان دو ماه

نماند هیچ دشت و بیابان و راه

که ایشان نکردند از آنجا گذر

نجستند از شیر فرخ خبر

چنین تا به دامان یک کوهسار

شتابان رسیدند هر دو سوار

بدیدند کوهی سرش بر فلک

شده دیده‌بان بر سر کُه ملک

زحل چون کلاغی به بالای او

زمانه نهان زیر پهنای او

سراسر همه سنبل و لاله‌زار

ز مرغان همه گوشه‌ای ناله زار

دو فرسخ بدان کوه رفتند باز

بر افراز رفتند دو سرفراز

ز لعل و ز یاقوت و فیروزه کان

بدیدند آن هر دو آزادگان

بدیدند هر سو فراوان بلور

که بودی درخشنده مانند هور

به ناگه یکی گنبدی یافتند

شتابان بدان قبه بشتافتند

برهمن یکی پر هنر پیر بود

کهنسال و بسیار تدبیر بود

گیا بسته بر دو سر چون عذار

پرستش کنان پیش پروردگار

چو دیدند آن پیر را هردوان

به تن لاغر و لیک روشن‌روان

پیاده شدند و برفتند پیش

ستایش نمودند به آئین و کیش

که ای پیر بیدار فرخنده دل

خردمند و آزاده و زنده دل

درین که چگونه به سر می‌بری

نه یاری و نه همدم و یاوری

نیائی چرا سوی آباد شهر

که از ناز و نعمت بیابی تو بهر

بدین تلخ کامی چنین زیستن

بباید به حال تو بگریستن

نه نیکوست تنها درین کوهسار

که تنها نباشد بجز کردگار

چنین داد پاسخ برهمن بدوی

که ای نامداران پرخاشجوی

که گیتی سرائی است پر ریو و رنگ

خردمند مردم نسازد درنگ

دو در دارد این باغ در رهگذر

ازین در درآئی روی زان به در

هر آن کو درین کاخ منزل کند

دو پای دل خویش در گل کند

رهائی نیابد ازین کاخ باز

بماند تنش در غم رنج و آز

کسی جان کند جمع آرد و بال

دلش خوش کند بر زر و سیم و مال

بدان تا که دارند او را عزیز

ببیند ستاده غلام و کنیز

چو گردد بدین ساز و آئین و برگ

به ناگه شبیخون درآید ز مرگ

امانش نبخشد همی یک زمان

نه بخشد به مال و نه بدهد امان

به ناچار جان را سپارد دگر

دلش در پی خانه و سیم و زر

نباشد چو آزاده نیک رای

به دوزخ شتابد روانش به جای

دگر زان که چیزش نیاید به دست

شود از پریشانی حال پست

شب و روز در فکر و طغیان بود

به فکر همان لقمه نان بود

همان به که کنجی گزیند به دهر

شود پیش دادار چون نیک‌بهر

چو در زندگی هر چه بودش بهشت

پس از مرگ جایش بود در بهشت

از آن گشت ما را غم از دل تهی

جز این رو نداریم هیچ آگهی

بدو گفت قلواد کای پرخرد

ازین بیش اندیشه برنگذرد

برهمن چنین پاسخش داد باز

چهار است نیکی تو ای سرفراز

نخستین زبان خوش و مهربان

بدان تا که هرگز نیابی زیان

دوم راست گو و سیم راست باش

چو دره گهی سوی مردم بپاش

چهارم توکل به دادار کن

ازین پیر فرخنده بشنو سخن

دگر چارچیز است کار بدی

که تابد تو را از ره ایزدی

دو رنگی و حق ناشناسی بود

بر این رو همه ناسپاسی بود

سیم بخل کو از همه بدتر است

وگر دور باشی ازو درخور است

چهارم دل کس میازار هیچ

که بدتر نباشد ز آزار هیچ

چو اینها بجا آوری شاد باش

ز بند غم خویش آزاد باش

دگر گفت قلواد کای نیک مرد

که از گفتت جانم آمد به درد

سوال دگر دارم از مرد پیر

که هر چیز گفتی بود دلپذیر

مرا سروری هست با ناز و کام

که خوانند او را سپهدار سام

به باغ خرد آشیان داشته است

هنر زو به عالم سرافراشته است

چو طوطی که شکر ازو دور شد

دلش سوی پرواز مزدور شد

چو بازی گه گردد ز شه خشمگین

هوائی شد و باز نامد به کین

و یا همچو بلبل که گل را ندید

بپرید از باغ و سر درکشید

چو سیمرغ کز قاف پرواز کرد

هوائی شد و رفتن آغاز کرد

ندیدیم او را به جائی نشان

شدیم از غمش دیده گوهرفشان

تو را گر خبر هست ما را بگوی

نشانی ده از سام پرخاشجوی

پری‌دخت را هم ندیده است باز

وزین درد شد جان ما درگذار

ندانیم کاین هر دو را روزگار

کجا برد و چونست انجام کار

تن ما شد از تاختن کوفته

ز بسیاری رنج آشوفته

بدو گفت آنگاه پس برهمن

که ای نامداران شمشیر زن

بگویم همه کار و کردار سام

که چونست انجام سالار سام

ورا رنج بسیار پیش اندرست

همه نوش او زیر نیش اندرست

از اینجا به ده روز راه دراز

چو رانید هر دو به درد و گداز

ببینید ناگه یکی ساربان

خردمند پیری و شیرین‌زبان

فراوان هیون بینی آنجا گله

در آن دشت و آن چشمه گشته یله

خبر زو بپرسید زان رزمساز

که دارد خبرهای او جمله باز

ببینید سرچشمه لاجورد

زمینش ز لاله شده سرخ و زرد

دگر از پری‌دخت گوئی سخن

فتاده به چنگ یکی اهرمن

کجا نام آن شوم شد ابرها

نیابد ازو اژدها خود رها

یکی خیره‌سر دیو بسیار هوش

که از ژرف دریا برآرد خروش

هزاران هزارش بود لشکری

همه دیو جادوی با داوری

طلسم است بر دست آن نابکار

که جمشید بسته است در روزگار

وز آن چار عنصر نهادست نام

ببسته است بر نام فرخنده سام

ز خاک و ز آتش ز آب و ز باد

بیاراست جمشید فرخ نهاد

کنون ابرها دارد آنجا نشست

ابا نره دیوان جادوپرست

بیاید سپهدار فرخ به اسم

بزودی به هم بر زند آن طلسم

طلسم دگر باز پیدا کند

ز بهر گر کس هویدا کند

که ازتخم آن نامداران بوند

که یک دم ز کینه همی نغنود

پس از سال نهصد دگر سی و پنج

درآید یکی مرد جوینده گنج

درآید طلسم سپهبد به دست

ازو چاره سام یابد شکست

بسی رنج دارد جهاندار سام

که تا کار مردی بسازد تمام

پس آنگه پری‌دخت سیمین عذار

به دست اندر آرد گو نامدار

شتابید از ایدر به نزدیک او

که روشن شود جان تاریک او

زمین بوسه دادند هر دو جوان

بجستند از جادو روشن روان

وز آن کوهپایه به زیر آمدند

شتابان سوی سام شیر آمدند

براندند آن هر دو شیر شکار

چنین تا پدید آمد آن چشمه‌سار

هوائی بدیدند همچون بهشت

تو گفتی که از مشک دارد سرشت

یله گشته هر سو فراوان شتر

ز کوهان اشتر جهان گشته پر

بزرگان گردنکش سرفراز

همه همچو کشتی همه چون جهاز

همه ژاژخواه گشته اما خموش

برهنه ولی جمله پشمینه پوش

ز مستی برآورده بر چرخ سر

نهاده سر اندر پی یکدگر

یکایک کف انداز گشته شگرف

تو گفتی در آن دشت باریده برف

به دنبال ایشان یکی ساربان

نهاده سر اندر پی اشتران

بدو گفت قلواد ناگه یکی

کزو باز پرسد خبر اندکی