گنجور

 
خواجوی کرمانی

نهان کردش از چشم ماهی چو ماه

مهش رفت در زیر ابر سیاه

فروشد به زیر زمین ماه‌چهر

درخشنده گردید در زیر مهر

چو سایه روان رو بدیوار کرد

هم‌آواز خود ناله زار کرد

به سردابه در زندگی کرد جای

به تنگ آمد از دل در آن تنگنای

پری شد به ملک سلیمان چو مور

جدا شد چو بهرام و در شد به گور

ز بس کو بزد بر رخ از غصه دست

ز آب رخش برق آتش بجست

بنفشه ز نسرینش آمد پدید

ز برگ گلش زعفران شد پدید

فرو شد به نیلی قصب آفتاب

نهان گشت در برگ نیلوفر آب

بداندیش دستور از آن جایگاه

چو آمد به نزدیک فغفور شاه

چنین گفت با او شهنشاه چین

که فردا نوا ساخت باید به چین

که از شاه چین خرمی دور شد

پری‌دخت مهروی رنجور شد

همان شب به خواب اندر آن دید سام

که با لاله‌رخ بود با ناز و کام

که ناگاه یکی پرده‌ای بس سیاه

درافتاد در روی آن نیک‌ماه

پری‌دخت شد در سیاهی نهان

برآمد ز هر سو غریو و فغان

بجست از سر گاه سام دلیر

کنارش شد از آب چشم آبگیر

همان گاه خورشید برزد علم

برون شد شب قیرگون از قلم

مقارن که بد محرم راز او

به هر نیک و بد بود دمساز او

بخواند و به نزدیک خویشش نشاند

از آن خواب با وی سخنها براند

دگر گفت بشتاب از ایدر به چین

خبر جوی از همرهان گزین

مرا از پری‌دخت آگاه کن

همه روز اندیشه کوتاه کن

ز مه‌رو به نزد من آور خبر

کز اندوه شد گونه‌‌ام همچو زر

مقارن چو زی شهر چین کرد رای

بپرسید از خادمان سرای

که آن سرو گلروی چونست حال

کزو سام یل راست دل در ملال

بگفتند با وی که آن نوش لب

سحرگه تنش شد فرزوان ز تب

کنون سوی او شد فراوان پزشک

که شد رانده از دیده همچون سرشک

مقارن چو بشنید گردید باز

همه رازها گفت با سرفراز

دژم شد رخ سام نیرم ازان

ببارید بر زغفران ارغوان

پرستش کنان پهلو کینه توز

به درگاه دادار بودش سه روز

همی خواست بهبود آن دلنواز

همی گفت با داور کارساز

سیم شب چنان بد ز غم پهلوان

که جستی چو آتش ز هر جا زمان

چو گلروی شرقی جهانگرد گشت

فلک روی این موبد زرد گشت

ز طاووس زبون گشت بنگر تو زاغ

گل سرخ بشگفت ازین سبز باغ

برآمد ز ایوان فغفور شاه

خروش خروشنده بر اوج ماه

ز تاریکی دور دل‌های تنگ

فرو رفته آئینه چین ز زنگ

برآمد غبار مصیبت ز موج

برآمد فغان جماعت به اوج

کله بر زمین زد فرزونده ماه

فلک چاک زد جیب نیلی قباه

عروس سپهر از دل تابناک

ز طارم برافتاد بر روی خاک

برآمد به یکباره از چین خروش

تو گفتی که عالم درآمد به جوش

به خواری درآمد به صحرای غم

فرو رفت گیتی به دریای غم

برآمد غریو سمک بر سماک

شه شرق بنشت بر روی خاک

برآمد غریو از کهان و مهان

که ببریده شد بیخ عیش از جهان

کجا رفت بانوی چین و ختن

پری‌دخت گلبوی سیمین بدن

دریغا که آن کبک طوطی‌خرام

برون رفت چون مرغ وحشی ز دام

شه چین بدروز برگشته بخت

نگون شد سر تاجش از پای تخت

ز خونابه چشم خیل و حشم

به دریا درافتاد چرخ علم

ز برنده موی کنیزان شاه

همه چین زده حلقه مار سیاه

ز برکنده چشم پری‌پیکران

ز خونابه اشک مه منظران

همه شهر بادام تر ریخته

همه خاک با خون برآمیخته

چو لاله سمن عارضان غرق خون

چو غنچه شده هر یک از خود برون

جوانان به بر در گرفته پلاس

مهان را نمانده در آن غم حواس

قضا را گرانمایه فرخنده سام

گو شیر دل پهلو نیک‌نام

در آن شب شرابی ز غم خورده بود

می روشنش سر گران کرده بود

سحرگه چو از خواب نوشین بجست

چو خور مهد بر کوهه بور بست

به صحرا علم زد ز بهر شکار

دلی پر امید و سری پر خمار

زمانی در آن کوه و صحرا بگشت

فرود آمد آنگاه بر روی دشت

ز آتش رخان باده افسرده خواست

ز می مرهم جان آزرده خواست

به ناگه خروشی رسیدش به گوش

به نوعی که آمد دلش در خروش

بپرسید کین بانگ و فریاد چیست

ازین گونه شیون در ایوان کیست