گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو قلوش نشست از بر بادپا

به فرمان فرهنگ رزم‌آزما

ز قلوش دگر بر سرایم سخن

مر این داوری را درآرم به بن

سوی دشت و کهسار شد همچو باد

که یابد نشانی ز سالار راد

فراوان بگردید و کم یافتش

ز بس تشنگی لب به برتافتش

به ناگه بر آبگیری رسید

زمین را سراسر پر از سبزه دید

فرود آمد از باره راهوار

شتابان بیامد بر چشمه سار

که آبی خورد آن یل پاک دید

ز هیبت بلرزید بر خود چو بید

جهان شد به چشمش سراسر چو قیر

همان دم بیفتاد در آبگیر

زمانی چو شد چشم را کرد باز

ندانست آن یل که چونست راز

به پیش و پس خود نظر برگماشت

همی جای بر خامه ریگ داشت

بدان جایگه چون همی بنگرید

گله در گله شیر درنده دید

همان گرگ و یوز و دمنده هژبر

پلنگ دژآگاه و درنده ببر

به قلوش همه حمله‌آور شدند

تو گفتی که سوزنده آذر شدند

شگفتی فرو ماند از آن کارکرد

که این نبود از گنبد تیزگرد

همانا که این یکسر افسونگریست

ز نیرنگ عالم فروز پریست

درین بد که آمد صدایش به گوش

که از هیبت آن زن تن رفت هوش

بدان ای سوارافکن چیردست

که از مهر سام است نوشم کبست

ورا داده‌ام جای در زیر کوه

همی خون بگرید ز بهر گروه

ز لابه نگردد به من هیچ رام

دمادم کند سرکشی را به شام

دلم هست اکنون به غم آژده

ز بیم نهیب دژآگه زده

اگر خواهی از بیم گردی رها

نبیند دو چشمت ازین پس بلا

ز گفتم به نیک‌اختری سرمپیچ

همه پند و اندرز را ده بسیچ

از ایدر رسانم تو را نزد سام

چنان کن که گردد به من سام رام

اگر درپذیری تو این گفتگو

نیارند دیوان تو را بد به رو

اگر سربتابی تو از کار من

رسد بر تو بسیار آزار من

چو قلوش شنید این سخن شد دژم

تو گفتی درافتاد در بحر غم

اگرچند از کار او شد ملول

ولی کرد گفتار او را قبول

ربودش ز جا جادوی تیره رای

بر سام یل در دمش کرد جای

چو دیدش بپرسید فرخنده سام

که اینجا که آوردت از آن مقام

که کردت جدا از سران سپاه

چه داری خبر گو ز فغفور شاه

بگفت آنچه بگذشت بد سر به سر

ز فرهنگ و گردان پرخاشخر

که یکسر ز بهر تو ای نامدار

ندارند بر دل زمانی قرار

تو خود جای داری درین برز کوه

به تو مویه سازند اهل گروه

جهانجو همه رازهای نهفت

به زابل زبان نامور را بگفت

چنین قلوشش داد پاسخ به مهر

کزین پس مپوش از فسون ساز چهر

ابا او یکی رو درآور به رو

که بس کینه‌ورز است و بس زشت‌خو

مبادا که سازد دلت را نژند

تنت را درآرد به دام گزند

نپذرفت گفتا او گرد راد

پریزاد دیگر بسی بیم داد

که مر هردوتان را درآرم ز پا

نمانم که مانید دیگر به جا

بگفت این و بر رفت بر آسمان

که قلواد را آورد از نهان