گنجور

 
خواجوی کرمانی

وز آن سو جهان پهل شیر نر

سوی لشکر خویش شد ره‌سپر

تکش خان و قلواد شمشیرزن

تمرتاش و قلوش صف شکن

برانگیخته ابرش تیزگام

روان گشته یکسر به دنبال سام

بر چشمه‌ای از قضا در رسید

یکی آهوی پر خط و خال دید

نه آهو عروسیست گفتی به جای

به بندش جهان‌پهلوان کرد رای

برانگیخت از جا غراب نوند

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

رمیده شد آن آهوی شیرفر

سوی دشت شد چون صبا ره‌سپر

پسش بارگی راند سام دلیر

به دستش کمندی بد از چرم شیر

چو آمد به نزدیک آهو غراب

همان دم جهان‌پهلوان کامیاب

بر آهو بینداختش خم خام

چو صرصر برون جست آهو ز دام

کمان را به زه کرد مرد دلیر

ز ترکش برون کرد یک چوبه تیر

بینداخت بر وی نیامد صواب

براند از پی او دمادم غراب

همی رفت آهو و سام از پیش

به همراه نبود از دلیران کسش

بر آن دشت تا هفت فرسنگ راند

بسی نام یزدان بر آن راه خواند

دگر ره چو نزدیک آهو رسید

حصاری به ناگاه آنجا بدید

کجا بود ز آهن درون حصار

خروشنده مانند شیر شکار

که ای صاحب قلعه بگشای در

و یا از سر باره بر من نگر

از آن قلعه کس پاسخ او نداد

فرود آمد از باره مانند باد

بزد بر زمین نیزه آهنین

بدان سان که لرزید روی زمین

چو بنشست بر خاک تیره سنان

برو بست مر بارگی را عنان

وز آن پس به تندی همی کوفت در

ز گشت سپهری نبد باخبر

پس در ز ناگه صدائی شنید

جهان‌پهلوان چون به پس بنگرید

نه نیزه بدید و نه بر جا غراب

شد از بس شگفتی دلش پر ز تاب

همی گفت کاین جای اهریمن است

که او آدمی‌زاده را دشمن است

در اندیشه بد آن گو سرفراز

به ناگه در حصن گردید باز

یکی باغ خرم پدیدار شد

کزان سام را رخ چو گلنار شد

دلش گرچه از بارگی داشت داغ

ولیکن ز دشت اندر آمد به باغ

تو گفتی بهشتی است آراسته

مهیا درو هر چه دل خواسته

به هر سو گلستان بد آن مرغزار

درختان ز هر گونه‌ای میوه دار

به نزد چمن در یکی رود آب

درخشان‌تر از چشمه آفتاب

بیامد بر رود مرد دلیر

نشستنگهی دید بر آبگیر

ز بس خستگی خواست تا نوشد آب

چو کرد از پی آب خوردن شتاب

خروشی برآمد همانگه چو دود

که ای سام بختت همانا غنود

نبینی دگر روی یار و دیار

جز ازغم نیابی دگر غمگسار

چه سانت رساندم درین سبز باغ

وزین ساختم پر ز خونت دماغ

که دیگر ره رفتنت نیست هیچ

فتادی درین عقده پیچ‌پیچ

اگر خود ندانی که من کیستم

سخن گوش کن از پی چیستم

منم عالم افروز برگشته روز

که با من نسازد شه نیمروز

گر امروز کامم برآری رواست

وگر نه کنم هر چه بر تو سزاست

که گشتم ز چنگال حرمان زبون

مرا کرده یکبار هجران زبون

چنین چند خون گریم از دوریت

بی‌آرام باشم ز محجوریت

تو یار پری‌دخت و من یار غم

چنین چند باشم گرفتار غم

وگر با من امروز جوئی فراغ

همانا روی سوی لشکر ز باغ

نبینم اگر از تو خود رای و کام

نیابی ازین دژ رهائی ز دام

جهانجو چو بشنید در شد به غم

شد از جور او دیده‌اش پر ز نم

بدانست کز وی نیامد رها

که او بندد از جادوئی اژدها

چنین پاسخ آراستش جنگجو

که پنهان مشو هیچ و بنمای روی

درین گفتگو پهلو کامیاب

که شخصی درآمد سلح پوش ز آب

نقابی به رو اندر آورده تنگ

گرفته سنانی ز آهن به چنگ

نشسته چو کوهی به پشت غراب

پی رزم و کین داشت گویا شتاب

چنین گفت کای سام رزم‌آزما

از آن برنشستم به این بادپا

که گر گشن جوئی و گر بدخوئی

بجویم به تو رزم پی جادوئی

جهانجو به دشنام لب برگشاد

بگفتا که چون تو پری رو مباد

چه خواهی زمن در جهان بازگوی

که هر دم بیاری مرا بد به روی

پری‌رو بدو خواهش آورد باز

که لختی درین باغ با من بساز

وز آن پس بر آن باره که سرین

ازین باغ خرم برو سوی چین

بدو سام یل گفت کز جادوئی

همانا نیابی ز من نیکوئی

ز افسون‌گری و ز آئین شیر

اگر رخ بتابی شوی دل پذیر

به ناکام‌یابی ز من کام خویش

اگر یابمت زین نشان رام خویش

پریزاد از گفت او شد دژم

ز انده به خشم اندر آورد نم

بدو گفت کای مرد بی‌هوش و رای

مرا گوئی از شیر سر برگرای

ز افسونگری هم میاور به یاد

مرا تا شوی از پی وصل شاد

چو از تو نباشد مرا خرمی

به نرمی چرا لب گشایم همی

همان به که گیرم ره جور و کین

ز افسون به تو تنگ سازم زمین

بگفت این و مهمیز زد بر غراب

چنان چون درآمد نهان شه در آب

چو او شد نهان پهلو نامدار

بیامند که بیرون رود از حصار

فراوان بگردید و راهی ندید

رخش گشت ماننده شنبلید

دگر ره چو صرصر درآمد به باغ

سری پر زکینه دلی پر ز داغ

همانگه بر رود آمد فراز

ز بس تشنگی آمد آبش نیاز

یکی دست ناگه درآمد ز آب

بدو ناخنان همچون چنگ عقاب

کمرگاه سام دلاور گرفت

جهان پهلوان شد ازو در شگفت

ز نیرو کشیدش به آب اندرون

ازو اسپری کرد صبر و سکون

بپوشید مژگان گو رزمساز

زمانی چو شد دیده را کرد باز

نه آن باغ دید و نه آن رود آب

نه آرامگاه و نه ماوای خواب

شه قلعه ریگش آرامگاه

جز از تابش خور نبودش پناه

ز هر سوش تا چشم می‌کرد کار

همی آتش تیز می‌زد شرار

تو گفتی مگر وی به دوزخ در است

که زیر آتش است و به سر بر خور است

چنان تشنه شد پهلو نیکنام

که شد روز روشن برو تیره شام

بنالید بر داور بی‌نیاز

که ای بر همه بندگان کارساز

توئی آفریننده مور و مار

نداریم غیر از تو پروردگار

بگفت و به خاک سیه رو نهاد

ز دادار دارنده می‌کرد یاد

ز گرمی چنان از زمین برفروخت

که رخساره و دست و پایش بسوخت

ز بیچارگی اندر آمد ز پای

نه هش دید با خود نه مردی و رای

چو از پا درآمد صدائی شنید

بدان سان بلرزید بر خود چو بید

که ای سام اگر خواهی از هر بلا

به نیک‌اختری باز یابی رها

همان به که تابی رخ از دین خویش

نیاری دگر یاد از آئین خویش

پرستش کنی شیر را همچو من

که گردی از آن سرور انجمن

دگر از پری‌دخت بردار دل

به نیکی سوی مهر من دار دل

چو این گفته‌ها سر به سر بشنوی

همانا بر خرمی بدروی

تو را شاه ایران و توران کنم

شهان را همه کاخ ویران کنم

به دشنام بگشاد لب سام و گفت

که با تو همه تیرگی باد جفت

مبادا مرا هرگز این هوش و را

که رخ بازتابم به دین خدا

ددی را پرستنده گردم به دهر

که او نوش را می‌نداند ز زهر

دگر با پریوش درین چند روز

قسم خورده‌ام ای دد کینه‌توز

که جز وی نباشد مرا یار کس

همان خود نیابد به کس دسترس

کنون با وی از مهر همخانه‌ام

ز کیش تو و از تو بیگانه‌ام

چنین پاسخش داد افسون نما

که ایدون رخ آور به دین خدا

برندت تو را گر سوی آسمان

نیابی ازین جادوئی‌ها امان

ز گفتش دل سام آمد به درد

رخ خود به دادار دارنده کرد

همی خواست آزادی از هر بلا

که تا بازیابد ز جادو رها

به ناگه یکی آتش تیز و تاب

درآمد ز هر سو چو تیر شهاب

همه دور آن خانه آتش گرفت

همه ریگ تفتیده تابش گرفت

چو شد بر جهانجو جهان همچو دود

یکی دستش از ناگهان در ربود

ببردش به روی هوا در زمان

چنان برخروشید و برزد فغان

که ای سام گفتار من گوش کن

می از ساغر بخردی نوش کن

اگر نه به آتش دراندازمت

به گیتی ازین پس نهان سازمت

نپذرفت گفتار او پیل مست

فسون‌ساز از وی رها کرد دست

به دریای بی بن رها ساختش

به یکباره از هش جدا ساختش

به آب اندرون شد جهان پهلوان

نهنگ دمنده شد از وی رمان

چو از پشت آمد به افراز آب

فسونگر گرفتش هم اندر شتاب

ز بحرش به سوی هوا برد باز

دگر چنگ افسونگری کرد ساز

نمی‌دید جز دست را هیچ سام

همی خواست خنجر کشد از نیام

نبد خنجرش نیز اندر میان

شگفتی فرو ماند ازو پهلوان

بنالید و برزد یکی تیزدم

ز چشمش درآمد ز اندوه نم

همانگه پریزاد افسون پژوه

نشستنگهی جست بالای کوه

به هر سو نظر کرد سام دلیر

همه گل بد و سبزه و آبگیر

چو بر چشمه اندر زمان ره سپرد

خدا را ثنا گفت و آبی بخورد

یکی نیروئی یافت با خویشتن

چمان شد چو شاخ گل اندر چمن

بیامد بر آبگیری فراز

نشست اندر آنجا زمانی دراز

ز بس غم به خواب اندر آمد سرش

برآسود آرام جان در برش

چو بیدار شد نامبردار سام

به پیش اندرش بود خان طعام

بیازید دست و چو شیران بخورد

همی شکر دادار دارنده کرد

به ناگه یکی پیکری شد پدید

جهانجو سراپای او بنگرید

ندانستاو را چگونه است روی

شگفتی فروماند لختی بدوی

همان گاه آن پیکر آواز داد

چنین گفت و چنگ سخن ساز داد

که ای سام از گفت من سر متاب

بدان تا ز شاهان شوی کامیاب

تو را هر چه گویم پذیرنده شو

مرا کام ده شیر را بنده شو

ربودش دگر باره افسون نما

از آن پس به کوی دگر کرد جا

ز پولاد سیلی بر افراز کوه

بدید آن جهان‌پهلوان شکوه

میانش ز افسونگری بد تهی

وز آن نامور را نبد آگهی

درو بود سوراخها چون قفس

ندیده شگفتی بدین گونه کس

همانگه پریزاد افسون نما

جهان پهلوان را درآن کرد جا

بدو گفت کاین جای زندان تست

همان گوهر بد نگهبان تست

رهائی نیابی ازین که دگر

مگر آنکه تابی تو از مهر سر

بگفت این و پنهان شد اندر زمان

جهان پهلو شد ز کارش نوان