گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو از راز او گشت آگاه سام

برآورد شمشیر کین از نیام

به نام‌آوران گفت جنگ آورید

جهان بر بداندیش تنگ آورید

که دیگر به فرموده شاه چین

جهانسوز نگشاید اینجا کمین

تکش با تمرتاش و قلواد گرد

کشیدند تیغ از پی دستبرد

سران یکسره تیغ کین آختند

بدان لشکری جنگ درتاختند

سهیل جهانسوز و سام دلیر

به هم درفتادند چون پیل و شیر

فراوان بگشتند با یکدگر

نه آن را خطر بد نه این را ظفر

جهانجو بدو تاخت ناگه ستور

بزد تیغ و سر از تنش کرد دور

وز آن پس بدان لشکرش حمله کرد

بیفکند از سرکشان چند مرد

ز خون سبزه را کرد شنگرف پوش

یلان را همی داد ز الماس نوش

چو دیدند آن لشکر نامدار

که سالارشان کشته شد گاه کار

دمادم سپهبد درآمد ز جای

سران را در انداخت از بادپای

سواری فرستاد سام دلیر

همانگه به نزدیک فرهنگ شیر

که شه باز کرده ره ریمنی

پذیرفت گفتار اهریمنی

تو هم لشکر خویش را ساز ده

دل سرکشان را همه باز ده

برآرای لشکر که اینک ز راه

رسیدم که از شه شوم کینه‌خواه

از آن سو خبر سوی فغفور شد

تو گفتی که هوش از سرش دور شد

دگرباره دستور را خواند پیش

ببارید خوناب از چشم خویش

ز رزم جهانسوز و سام دلیر

سخن گفت بی‌مر به دستور پیر

که سام دلاور شده چیره‌دست

کمین آوران را سرآورده پست

کنون رخ بیارد سوی تاختن

نیارم برو تیغ کین آختن

بدو گفت پرمایه دستور پیر

که گفتار من یکسره یادگیر

بگو کز جهانسوز پرخاشخر

مرا نیست زین حیله اصلا خبر

چو آن زابلی این نوا بشنود

همانا سوی رزم و کین نگرود

وگر سرکشی سازد و بدخوئی

تو باید که گیری ره نیکوئی

برهنه مکن تیغ و در بر فکن

سبک در شوی سوی آن تیغ‌زن

همه لابه سازی و خواهش گری

بدان تا نیاید سر داوری

وز آن پس مشو هیچ در کار سست

دگر روی کن سوی مکر نخست

سخن زان ز بیماری دخت خویش

به مرگش دل خویش را ساز ریش

پذیرفت گفتار او شهریار

ز نو حیله را شد ز نو خواستار