گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای لبت میگون و جانم می پرست

ما خراب افتاده و چشم تو مست

همچو نقشت خامه ی نقاس صنع

صورتی صورت نمی بندد که بست

دین و دنیا گر نباشد گو مباش

چون تو هستی هرچه مقصودست هست

در سر شاخ تو ای سرو بلند

کی رسد دستم بدین بالای پست

تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب

می نبود آنگه که بودم می پرست

مست عشق آندم که برخیزد سماع

یکنفس خاموش نتواند نشست

آنکه از دستش ز پا افتاده ام

کی بدست آید چو من رفتم ز دست

دل درو بستیم و از ما درگسست

عهد نشکستیم و از ما بر شکست

باز ناید تا ابد خواجو بهوش

هر که سرمست آمد از عهد الست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode