گنجور

 
خواجوی کرمانی

بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم

قتیل غمزه ی خوانخوار ناتوان تو باشم

گرم قبول کنی بنده ی کمین تو گردم

ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم

کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا

بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم

دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم

ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم

ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشینم

براستان که همان خاک آستان تو باشم

اگر بآب حیاتم هزار بار برآرند

هنوز سوخته آتش سنان تو باشم

تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم

تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم

مرا بهرزه در آئی مران که در شب رحلت

درای راه نوردان کاروان تو باشم

چون از میان تو یکموی در کنار نبینم

چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم

اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم

چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم

غلام خویشتنم خوان بحکم آنک چو خواجو

بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode