گنجور

 
خواجوی کرمانی

حَنّ فی روض الهوی قلبی کما ناح الحِمام

قُم بتغرید الحَمایم و اسقِنی کاس المُدام

خون دل تا چند نوشم باده ی نوشین بیار

تا بشویم جامه ی جانرا بآب چشم جام

باحَ دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی

خیز و آبی بر دل پر آتشم ریز ای غلام

از فروع شمع رخسارم منور کن روان

وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام

فی ضُلوعی تو قدالنّیران من شّجرِ النوی

فی عیونی تو جد الطّوفان من ماء الغَرام

چون برون از باده ی یا قوت فامم قوت نیست

قوت جانم ده ز جام باده ی یاقوت فام

صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار

کان زمان از عالم جان می رسد دلرا پیام

هان فی فرط الاسی مُذنبت فی قلبی الاسی

غاب فی طول العِنا اِذغیب عن عینی المنام

چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار

لا تلوموا فی التصابی قلب صَلبِ مُستهام

گفتم از لعل لب جانان بر آرم کام جان

ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام

هر که گردد همچو خواجو کشته ی شمشیر عشق

روضه ی فردوس رضوانش فرستد و السلام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode