گنجور

 
خواجوی کرمانی

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

و گر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر به خنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود به لطافت دهانش

برو ای رقیب و بر من سر دست بیش مفشان

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

بگذار تا بمیرم برِ چشم ناتوانش

اگر او به قصد جانم کمر جفا ببندد

چه کنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم به دو حاجب کمانکش

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی

صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش

به کجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

که برون ز بی‌نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل به خامه گفتم که بیان کنم ولیکن

نبود مبارک آن‌کس که سیه بود زبانش

به خرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی

که خلاص ازو میسّر نشود به عقل و دانَش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو

دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
ادیب صابر

به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش

ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش

عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها

به حوالی دهانی که نداد کس نشانش

ناصر بخارایی

چو خیال گشتی ای تن، خبری ده از میانش

چو غبار گشتی ای سر، بنشین بر آستانش

چو در آتشی تو ای جان، ز لبش حکایتی گو

چو عدم گشتی ای دل، صفتی کن از دهانش

منم و کمینه جانی،‌ که ز غم به لب رسانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه