گنجور

 
خواجوی کرمانی

مه را اگر از مشک زره پوش توان کرد

تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد

چون شکّر شیرین بشکر خنده درآری

جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد

می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند

کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد

حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را

از جام لبت واله و مدهوش توان کرد

گر دست دهد شادی وصل تو زمانی

غمهای جهان جمله فراموش توان کرد

بی آتش رخسار تو خون در دل عشّاق

بارو نتوان کرد که در جوش توان کرد

مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد

زنهار مپندار که خاموش توان کرد

از روی توام منع کنند اهل خرد لیک

بر قول بد اندیش کجا گوش توان کرد

خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی

با سیمبران دست در آغوش توان کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode