گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای که از شرمت خوی از رخساره ی خور می چکد

چون سخن می گوئی از لعل تو گوهر می چکد

زان لب شیرین چو می آرم حدیثی در قلم

از نی کلکم نظر کن کاب شکّر می چکد

دامن گردون پر از خون جگر بینم به صبح

بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می چکد

چون عقیق گوهر افشان تو می آرم بیاد

در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می چکد

بسکه می ریزد ز چشمم اشک میگون شمع وار

ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می چکد

عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دم به دم

راه می گیریم بر آب چشم و دیگر می چکد

آستین بر دیده می بندم ولی در دامنم

خون دل چندان که می بینم فزونتر می چکد

خامه چون احوال دردم بر زبان می آورد

اشک خونینش روان بر روی دفتر می چکد

تشنه می میرم چو خواجو بر لب دریا ولیک

بر لب خشکم سرشک از دیده ی تر می چکد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode