گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد

وانکه او را گهری هست ززر نندیشد

عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح

از خروشیدن مرغان سحر نندیشد

آنک کام دل او ریختن خون منست

از دل ریش من خسته جگر نندیشد

هر که خاطر بکسی داد جه بیمش ز خطر

کانک رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد

پیش شمع رخ زیبا تو گر جان بدهم

نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد

خسته ی ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد

کشته ی عشق تو از تیر و تبر نندیشد

سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست

کانک در دست تو افتاد ز سر نندیشد

نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال

کانک شد ساکن جنت ز سقر نندیشد

مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت

کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode