گنجور

 
خواجوی کرمانی

درد من دلخسته بدرمان که رساند

کار من بیچاره بسامان که رساند

از ذره حدیثی بر خورشید که گوید

وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد

جانرا شکری از لب جانان که رساند

از مور پیامی بسلیمان که گذارد

وز مرغ سلامی بگلستان که رساند

آدم که بشد کوثرش از دیده ی پر آب

بازش بسوی روضه ی رضوان که رساند

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان

ما را بلب چشمه ی حیوان که رساند

گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا

هر دم بره بادیه باران که رساند

درویش که همچون سگش از پیش برانند

او را بسرا پرده ی سلطان که رساند

بی جاذبه ئی قطع منازل که تواند

بی راهبری راه بیابان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو

این قصه ی دلسوز بکرمان که رساند