گنجور

 
خواجوی کرمانی

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور باده ی طرب انگیز شوق را

جامی نداد وز هر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم

از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را

در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو بخیمه روحانیان نهاد

تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چو در دل من جای تنگ یافت

گلگون ز راه دیده ز صحرا براند و رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی

آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چو بنده را سعادت قربت نداد دست

بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

بر خاک آستان تو خواجو ز درد عشق

دامن برین سراچه ی خاکی فشاند و رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode