گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای از تو پر گهر کف دریای پر خروش

هندوی درگهت شب شامی در فروش

استاد کارخانه ی صنعت زدوده زنگ

از روی نه طبقچه ی چرخی هفت جوش

هر شب چراغ کوکب عالم فروز را

کرده ز آبنوس مشبّک چراغ پوش

حلواگری که تندی بازار شهد از اوست

نیش ترا بیاد تو از ذوق کرده نوش

گاهی ز برق بر جگر که زنی سنان

گاهی ز رعد در دل ابر افکنی خروش

چون یاد کرد از آتش دلسوز قهر تو

زد خون لعل در جگر کوهسار جوش

ای دیده ور بصنع تو نرگس ولی ضریر

وی ده زبان بذکر تو سوسن ولی خموش

ادامهٔ شعر تایپ نشده (نسخهٔ چاپی سهیلی خوانساری صفحهٔ ۱۲۸)

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

دندان و عارض بتم از من ببرد هوش

کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش

جوشان شده دو زلف بت من بروی بر

جانم بر آتش است از آن آمده بجوش

اندر چهار چیزش دارم چهار چیز

[...]

عمعق بخاری

ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش

غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش

وقت سحر، که چشم شود باز از قضا

دیدم بکوی خلقی ماننده سروش

گفتند بنده را که: اغل را شه جهان

[...]

حمیدالدین بلخی

معلوم من نشد که کجا رفت پیر اوش؟

با او چه کرد گردش ایام دی و دوش؟

وز پس سپید کاری چونش سیاه کرد

صبح سپید جامه و شام سیاه پوش؟

سید حسن غزنوی

شاه جهان گذشت و ما همچنان خموش

کو صد هزار نعره و کو صد هزار جوش

ای تیغ بهر قبضه مسعود خون ببار

وی کوس بهر رایت بوالفتح برخروش

ای سلطنت چو صبح بدر جامه تا به ناف

[...]

اوحدی

امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش

فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش

دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد

و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش

رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه