گنجور

 
خواجوی کرمانی

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه ی بغداد

شد دامن من دجله ی بغداد ز دستت

از دست تو فردا بروم داد بخواهم

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکّر شیرین تو بر درگه خسرو

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد

از دور من و خاک ره و داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادیم

دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

زینسان که بغم خوردن خواجو شده ئی شاد

شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode