گنجور

 
خواجوی کرمانی

کارم از دست دل فرو بسته‌ست

عقلم از جام عشق سر مستست

زلف او در تکسّرست ولیک

دل شوریده حال من خسته‌ست

با دلم کس نمی کند پیوند

بجز از حاجبش که پیوسته‌ست

هر کجا در زمانه دلبندیست

دل در آن زلف دلگسل بسته‌ست

یا رب این حوری از کدام بهشت

همچو مرغ از چمن برون جَسته‌ست

با منش هرکه دید می‌گوید

فتنه بنگر که با که بنشسته‌ست

عجب از سنبل تو می‌دارم

که چه شوریدهٔ زبردستست

دل ریشم چو در غمت خون شد

مردم دیده دست ازو شسته‌ست

گرچه بگسسته‌ای دل از خواجو

به درستی که عهد نشکسته‌ست

 
 
 
گلها برای اندروید
کمال‌الدین اسماعیل

بخدایی که قمّۀ گردون

زیر بار جلال او پستست

عیسیی مضمرست در هر باد

که ز درگاه امر او جستست

بر بساط کمال لم یزلش

[...]

اوحدی

تا دل من به دوست پیوستست

سورها گرد سر من بستست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه