کارم از دست دل فرو بستهست
عقلم از جام عشق سر مستست
زلف او در تکسّرست ولیک
دل شوریده حال من خستهست
با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستهست
هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستهست
یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جَستهست
با منش هرکه دید میگوید
فتنه بنگر که با که بنشستهست
عجب از سنبل تو میدارم
که چه شوریدهٔ زبردستست
دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستهست
گرچه بگسستهای دل از خواجو
به درستی که عهد نشکستهست