گنجور

 
خواجوی کرمانی

نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست

کان کسی نیست که هر لحظه دلش پیش کسیت

تو کجا صید من سوخته خرمن باشی

که شنیدست عقابی که شکار مگسیست

نه من دلشده دارم هوس رویت و بس

هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست

از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی

حاصل از عمر گرانمایه ی ما خود نفسیست

تو نه آنی که شوی یکنفس از چشمم دور

کانک او هر نفسی بر سر آبیست خسیست

دمبدم محترز از سیل سرشکم می باش

زانک هر قطره ئی از چشمه ی چشمم ارسیست

چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست

چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست

بت محمول مرا خواب ندانم چون برد

زانک در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست

کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست

گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست