گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو دستان برکشد مرغ صراحی

برآید نوحهٔ مرغ از نواحی

قدح در ده که چشم مست خوبان

قد اتّضحت لنا ای اتّضاح

الا والله لا اسلو هواهم

و لا اصبوا الی قول اللّواح

ملامت می‌کنندم پارسایان

الام الام فی حبّ الملاح

کجا قول خردمندان کنم گوش

که سکران نشنود گفتار صاحی

عدولی عن محبتم فسادی

و موتی فی مضاربهم صلاحی

دلم جان از گذار دیده در باخت

ولیس علیه فیه من جناح

زهی از عنبر سارا کشیده

رقم بر گرد کافور رباحی

مغلغلةٌ الی مغناک منّی

هنا من مُبلغ شروی الرّیاح

چه مشک آمیزی ای جام صبوحی

چه عنبر بیزی ای باد صباحی

تَهبّ نسائم و الورقُ ناحت

و شوّقنی الصّبوح الی الصّباح

بده ساقی که گل برقع برافکند

و فاح الرّوض و ابتسم الاقاحی

ز میخواران کسی را همچو خواجو

ندیدم تشنه بر خون صراحی