گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم

همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان

در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم

مرد و زن بر سر اگر تیغ زنندم سهلست

من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم

هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی

وانکه جان می دهد از حسرت تیغ تو منم

تن من گرچه شد از شوق میانت موئی

نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم

اثری بیش نماند از من و چون بازآئی

این خیالست که بینی اثری از بدنم

عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی

عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم

چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق

نگذارد که من سوخته دل دم بزنم

اگر از خویشتنم هیچ نمی آید یاد

دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم

می نوشتم سخنی چند ز درد دل خویش

دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم

ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو

چکنم دور فلک دور فکند از وطنم

در پی جان جهان گرد جهان می گردم

تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم