گنجور

 
خواجوی کرمانی

دلداده‌ایم وز پی دلدار می‌رویم

با خون دیده و دل افگار می‌رویم

یاران به همتی مدد حال ما شوید

کز این دیار بی‌دل و بی‌یار می‌رویم

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید

کز جورِ یار و غصّهٔ اغیار می‌رویم

گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما

از خانقه به خانهٔ خمّار می‌رویم

منصوروار اگر ز اناالحق زدیم دم

این دم نگر که چون به سرِ دار می‌رویم

تا چشمِ می‌ْپرست تو بیمار خفته است

هر لحظه‌ای به پرسشِ بیمار می‌رویم

آزار می‌نمایی و بیزار می‌شوی

دریاب کز برِ تو به بازار می‌رویم

نی زر به دست مانده و نی زور در بدن

زاری‌کنان ز خاکِ درت زار می‌رویم

با چشم دُر نثار به اردوی ایلخان

مشنو که بهر اجری و ادرار می‌رویم

گفتی که هست چارهٔ بیچارگان سفر

چون چاره رفتن است به‌ناچار می‌رویم

خواجو چو یار وعدهٔ دیدار داده است

ما بر امید وعدهٔ دیدار می‌رویم