گنجور

 
خواجوی کرمانی

عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند

سلطان ننهد بنده محنت زده را بند

ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی

من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند

از دیده ی رود آور اگر سیل برانم

چون دجله ی بغداد شود دامن الوند

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی

جهلست خردمندی و دیوانه خردمند

تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل

گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند

آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی

چون پرده ز رخسار برافکند بر افکند

بر من مفشان دست تعنّت که بشمشیر

از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند

در دیده ی من حسرت رخسار تو تا کی

در سینه ی من آتش هجران تو تا چند

ناچار چو شد بنده ی فرمان تو خواجو

چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند