گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای که گردون حسود جاه ترا

نه که خور هیچ خواب نیز نداد

دل مجروح دردمندش را

بجز از خون لعاب نیز نداد

خواجه جوهر برون ز انعامم

ره بعالی جناب نیز نداد

من مخمور را ببزم امید

نقل چبود شراب نیز نداد

مردم از درد و بهر دفع صداع

نه که صندل گلاب نیز نداد

از برای قیام در قامت

خم نیاورد و تاب نیز نداد

هرچه گفتیم در معانی زر

زر چه باشد جواب نیز نداد

بر سر کوی او ز آتش دل

تشنه مردیم و آب نیز نداد

راستی را خطا نمی گویم

که جوابی صواب نیز نداد