گنجور

 
خواجوی کرمانی

ماهم از شب سایبان بر آفتاب انداختست

سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست

بر کنار لاله زار عارضش باد صبا

سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداختست

حلقه های جعد چین بر چین مه فرسای را

یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست

تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند

بر کنار دانه دام از مشک ناب انداختست

آن دو هندوی سیه کار کمند انداز را

همچو دزدان بسته و بر آفتاب انداختست

منکه چون زلفش شدم سر حلقه ی شوریدگان

حلقه وارم بر در آیا از چه باب انداختست

مردم چشم ارز چشم من بیفتد دور نیست

چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست

ساقی مستان که هوش می پرستان می برد

گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست

در رهش خواجو بآب دیده و خون جگر

دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست