گنجور

 
خواجوی کرمانی

برمه از سنبل پرچین تو پرچین بگرفت

چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت

گرد مشکست که گِرد گل رویت بدمید

یا بنفشه ست که پیرامن نسرین بگرفت

لشکر زنگ ز سر حدّ ختن بیرون تاخت

بختا برد خط و مملکت چین بگرفت

بسکه در دیده ی من کرد خیال تو نزول

راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت

جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد

نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت

آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای

که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت

همچو خواجو سزدار ترک دل و دین گیرم

که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت