گنجور

 
خواجوی کرمانی

از لعل آبدار تو نعلم بر آتشست

زان رودلم چو زلف سیاهت مشوّشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده ام

زانم هنوز رشته جان در کشاکشست

هر لحظه دل بحلقه ی زلفت کشد مرا

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری

آبیست عارض تو که در عین آتشست

ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

پیکان غمزه ی تو که چون تیر آرشست

تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع

در چشم من خیال جمالت منقّشست

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

خواجو اگرچه روضه ی خلدست بوستان

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست