شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی
بریز خون صراحی بیار باده ی باقی
خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز
شراب راوقی از دست لعبتان رواقی
تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز
که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی
نوای نغمه ی عشاق از اصفهان چه خوش آید
مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی
دوای درد جدائی کجا بصبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم
و گرچه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی
کجا بگرد سمندت رسد پیاده ی مسکین
بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی
تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری
تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی
تو خون خواجو اگر می خوری غریب نباشد
که از نتیجه ی خونخوارگان جنگ براقی