گنجور

 
خواجوی کرمانی

دلا از جان زبان درکش که جانان

نکو داند زبان بی زبانان

اگر برگ گلت باشد چو بلبل

مترس از خار خار باغبانان

طبیبانرا اگر دردی نباشد

چه غم باشد ز درد ناتوان

نیندیشد معاشر در شبستان

شبان تیره از حال شبانان

خرد با عشق برناید که پیران

زبون آیند در دست جوانان

ندارد موئی از موئی تفاوت

میان لاغر لاغر میانان

شراب تلخ چون شکّر کنم نوش

بیاد شکّر شیرین دهانان

اگر جانان برآرد کام جانم

کنم جانرا فدای جان جانان

میانش در ضمیر خرده بینان

دهانش در گمان خرده دانان

نشان دل چه می پرسی ز خواجو

نپرسد کس نشان بی نشانان