خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

ای رخت شمع بُت پرستان شمع برون بر از شبستان

بر لب جوی و طرف بستان داد مستان زباده بستان

وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین

روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو یا شبست آن

هندوی بُت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت

رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان

شکّرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان

سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان

کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان

کاکلت شام شب نشینان پسته ات نقل مِی پرستان

مه مطرب بزن ربابی بُت ساقی بده شرابی

که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان

تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش ورستی

همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان