گنجور

 
خواجوی کرمانی

با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

با زلف عنبربارش از مشک ختن باز آمدم

تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر

مُردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم

گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او

رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم

از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان

وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم

چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان

رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم

تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل

تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم

می رفت و می گفت ای گدا از من بیازردی چرا

گر زانک داری ماجرا بازآ که من باز آمدم

وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی

گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم

خواجو بکام دوستان سوی وطن باز آمدی

ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم