گنجور

 
خواجوی کرمانی

دیدم از دور بُتی کاکلکش مشکینک

دهنش تنگک و چون تنگِ شکر شیرینک

لبکِ لعلِ روان‌پرورکش جان‌بخشک

سرکِ زلفکِ عنبرشکنش مشکینک

در سخن لعلک دُرپوشکِ او دُرپاشک

بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک

چشمکش همچو دلِ ریشکِ من بیمارک

دستکان کرده به خون دلکم رنگینک

هست مرجان مرا قوت ز مرجانکِ او

ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک

نرگسش مستک و عاشق‌کشک و خونخوارک

سنبلش پستک و شوریدگک و پرچینک

زلفکش دلکشک و غمزگکش دلدوزک

بَرَکَش نازکک و ساعدکش سیمینک

گفتمش در غم عشقت دل خواجو خون شد

بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک؟

رفت در خنده و شیرین‌لبک از هم بگشود

گفت داروی دل و مرهم جانش اینک